پیروزی بر رنجهای ناچیز
دو عکس
آیدین آغداشلو / مجلهی سینمایی فیلم / شمارهی صد / دیماه 1369
روی میزم پر از عکس مردههاست . مردههایی که زندگیشان را روی لبهی این میز کار و زیر نور تند چراغ رومیزی ادامه میدهند . در سکوت محض , در تاریکی , و درون ذهن من .
در گوشهی راست میزم عکس نیمتنهی مهدی کفایی, از میان قاب پلاستیکی سادهای تماشایم میکند . با لبخندی تام و تمام و صورتی شاد و بیخیال . پشمباف قهوهای رنگ یقه بستهای پوشیده است و دستهایش را در جیب شلواری که در عکس پیدا نیست فرو کرده, و آدم نامعلومی آرنجش را به شانهاش تکیه داده است . این همه سرخوشی و اعتماد و استقرار , حالا دیگر چه دور و غریب به نظر میآید .
*
مهدی کفایی را دوازده سال بود که میشناختم . کارگردان و فیلمساز تلویزیون بود و پیش از این کارش , در جوانی تن به هر شغلی داده بود . از پادویی تا کارمندی سازمان تربیت بدنی , تا کارمندی سد منجیل . سربازیاش را در شیراز , در هنگ چتر بازهای کلاه سبز گذرانده بود . پایش که میافتاد از هیچ کس باکی نداشت . شَری بود .
سینما و فیلمسازی را دوست داشت و دانشکدهی هنرهای دراماتیک را تمام کرده بود و مدتی هم دستیار سهراب شهید ثالث در فیلم طبیعت بیجان بود. ده سالی از من کوچکتر بود و ندانستم چطور شد که رفاقتمان اینطور سخت ریشه گرفت . رفاقتهای اینطوری به تماشای حرکت شهابی میماند در شبی تاریک و پر ستاره : یک مرتبه از جایی که انتظارش را نداری پیدا میشود و درجایی دوردست گم میشود , اما یاد درخشش آن لحظه تا آخر عمر آدم باقی میماند .
عادت کرده بودم دائما ببینمش . زنگ در منزل را که میزد اندام تنومندش جارجوبهی در باز شده را پر میکرد . همیشه لبخندی شکسته گوشهی لبش بود و کیف گندهای روی کولش . زیر بینی درشتش سبیل پرپشتش به خاکستری میزد و موی زبر فنری و انبوه سرش به سفیدی . بیشتر دور خودش میچرخید و یا این در و آن در میزد . بیحوصلگی یک پسربچهی ده ساله را داشت . جوانیش داشت هدر میرفت و کاری هم از دست من برنمیآمد که اغلب راه حلم به صورت سخنرانیهای پند آمیز پر طول و تفصیلی بودکه درمیانهاش میدیدم چطور توجه و حوصله از چشمانش میرود و خسته میشود و مطلب را درز میگرفتم .
اما وقتی به حرف میافتاد میدرخشید . جوشش همهی آن آرزوهای غریب و امیدهای واهی از دست رفتهاش سر ریز میکرد . از آدمهایی که دوست داشت و فیلمهایی که میخواست بسازد میگفت . ( چندتایی فیلم کوتاه مستند برای تلویزیون ساخت که بینام و نشانی نمایش داده شدند – یا نشدند . اسم سازندهشان هم یاد کسی نماند ) رفیق باز بود و مهربان . ماجرا جو بود و همراه . بزرگواری بود که در دنیای کوچکی گیر کرده بود و گریز راهی هم نداشت . کل مایملکش یک کیسه خواب بود و یک ساک دستی و کتابهایی که هر وقت میخواست خلاص شود میفروختشان . نشانهی نسل پریشان احوالی بود با آرزوهای دو و دراز و مقدورات ناچیز , که خودش هم این را میدانست و تلخی این وقوف , طعم ذهنش را برگرداند . میدانست که فیلم ساختن آسان نیست . اما میتوانست بسازد . جاهایی که باید کمکش میکردند , نکردند . شاید هم درست نمیشناختندش . اینطور شد که در هم شکست . ( نوشتهام را که دوباره میخوانم میبینم وصفیاست کلی و دور از آدمی ناشناخته مانده که عیبی ندارد. میخواهم حق رفاقتی را بجا بیاورم که در ادای دینش سالها قصور کردهام )
در این سالهای آخر بود که شروع کرد با خودش بد تا کردن . و روزگار هم بدتر تا کرد . بیکار شد و بیپول و – تنها که همیشه بود – و تنهاتر . نمیدانست با خودش چه کند . باری بود مانده بر دوش خودش . بیمار که شد تتمهی طاقتش را از کف داد و لبخندش شکسته تر و مختصرتر . پوزخندی شد کنار دهانش .
دیسک کمر داشت که مدتی طولانی زمینگیرش کرد . میدید که من سخت دلواپسم . دلداریم میداد و هیچ به روی خودش نمیآورد . کمی که بهتر شد ( طبیبی از دوستانش در بیمارستان خواباندش و برای معالجه دست و پایش را با تسمه میکشید ) , باز رفت و آمدش را به منزل ما شروع کرد . زنگ در را که میزد دیگر چارچوب در را پر نمیکرد . اما همچنان کیف گندهاش روی شانهی راستش بود و لبخند کج بیحوصلهاش کنار لبش . با مهربانی نگاهم میکرد – عینا همینطوری که در عکسش دارد نگاه میکند – و من با نگرانی کمر منحنی ماندهاش را نگاه میکردم و میگفتم هنوز که کجی ؟ او هم به زور کمرش را صاف میکرد و راست میایستاد و دستانش را باز میکرد و میگفت : خیلی هم صافم !
اما نشاط زورکیاش ناپایدار بود . به حرف که میافتاد کم کم نگرانیهایش را بروز میداد . از زمینگیر شدن و تنهایی و بیپناه ماندن سخت واهمه داشت – مگر من نداشتم یا ندارم ؟ - اما چه تنگ حوصله و شکننده شده بود . چنان هیبتی به تلنگری بند بود . با هیچ شرارت و شوخی و دلقک بازییی نمیتوانستم بخندانمش .
این اواخر رفت در بلندیهای "درکه " اطاق مختصری کرایه کرد و ماه آخر عمرش را از تابستان گندیدهی شهر به کوهستان پاکیزهی لطیف گریخت . رفقای همیشگیاش را دیگر کمتر میدید و به چندتایی آشنا و هم اطاق و قهوه چی همان حوالی دل خوش کرد . روزهای آخر زده بود به سرش که فیلمی بسازد از کار دسته جمعی مردم آنجا که نهر کشی میکردند . کارش را بعد از مدتها با چه شوقی شروع کرد و به چه سختی . اما به هر حال شروع کرد .
همه چیز داشت درست پیش میرفت که یک مرتبه پرید و حوصلهاش سر رفت . دیسک کمر و بیپولی و تنهایی هم علاوه شدند . دویست تایی قرص خواب را یکجا بلعید و یک شیشه سم نباتی هم رویش سرکشید و رفت توی رختخوابش به انتظار آن خواب طولانی تاریک و بیرویایی فرو رفت که هیچ نیازی به پیشواز رفتنش نیست و دیر یا زود , به تانی یا به تعجیل , خود خواهد آمد و حضور قطعیاش را با گذاشتن دست تیره و سنگینش بر صورت ما اعلام خواهد کرد .
وقتی میشستندش همچنان یلی بود کوه پیکر , با غرور و هیبت و آرامش تمام دراز کشیده بود و پروایی نداشت از اینکه دست غریبهای جابجایش کند .
انگار که در خواب بود و در خواب ماند . وقتی مهدی کفایی در تابستان سال 1365 مرد , 38 سالش بود .
*
در گوشهی سمت چپ میزم عکس سیاه و سفیدیاست از پییر اوگوست رنوار, نقاش فرانسوی , متولد 1841 و درگذشته به سال 1919 میلادی .
از میان همهی نقاشانی که دوست دارم تنها عکس او را روی میزم گذاشتهام . او , که همیشه ستایشگر سرخوشی و خوشدلی و زیبایی بود , که همهی عمرش را در ستایش لحظههای لطیف و شادمانه , گذراند . نقاش سادهای که کارش را با ترسیم نقشهای تزئینی روی ظروف چینی آغاز کرد و از راه این کشف و شهود , چنان شیفتهی هنر نقاشی ماند که تا به آخر عمر قلم مورا از دستش رها نکرد . لطف را با رنگهای درخشان روی بومهای سپید دوبارهسازی کرد, با شگفتی به گلها و میوهها و آدمها خیره ماند و مشتاقانه , مانند کودکی به صید پروانهای, بازی نور و سایه را روی پوست دختر بچهها دنبال کرد .
هر اثرش تلالو صدفهای هفت رنگ را یافت و چنان مالامال از شیرینی و حس شد که اثر هر ضربه قلمش بر بوم , به نشت قطرههای عسل بر سطح شیر درون فنجان صبحانه تبدیل شد .
هربار تماشای عکسش , برایم حادثهای یگانه و شگفتانگیز است . این عکس را در سال 1914 گرفتهاند . پنج سال پیش از مرگش. در این عکس, پیرمرد هفتاد و سه ساله, با جبروت تمام روی صندلی چرخدارش نشسته است . کت یقهدار ضخیمی که تا زیر گلویش دگمه میخورد بر تن دارد و کلاه کپی چهارخانهای بر سر . همسرش با احترام و افتخار پشت سرش ایستاده است و دست چپش , به نرمی , شاهی او را لمس میکند .
پیرمرد با دقت و وقار مرا نگاه میکند با ابروانی بالا کشیده و دهانی فشرده که زیر سبیلی بلند پنهان شده است .
انگشتان دستانش مفلوج و کج و معوج درهم پیچیدهاند و به پنجههای درهم تنیده پرندهای مرده میمانند . بیست سال آخر عمرش را دور از پاریس گذرانده است و در سراسر آن درد شدید آرتروز و روماتیسم را بر دستان و انگشتانش تحمل کرده است . بیماری لاعلاجش انگشتانش را چنان منقبض میکند و درهم میتاباند که میدهد قلممو را با تسمه و نخ به دستش ببندند و غریب است ! این که بسیاری از زیباترین و درخشانترین نقاشیهایش را در همین حال و روز تمام میکند . (قلم را میگذارم و از جایم برمیخیزم تا کتاب نقاشیهایش را بیاورم و تماشا کنم : چهطور میشود آثاری چون " شبان" , " قضاوت پاریس " , " گابریل با پیراهن قرمز " یا " بانوی کنار چشمه " را در این " در عین رنج و بیماری و ناتوانی " نقاشی کرد ؟ یا آن نقاشی بسیار جذاب و لطیف " دختر با ماندولین " را درست در سال مرگش , در سال 1919 )
اوهمهی جانش را برای کارش گذاشت . میخواست جهان را به نقاشیهایش شبیهتر کند و نه بر عکس! دوست داشت صورت پسر کوچکش ژان را - که بعد کارگردان بزرگی شد – شبیه دختر بچهها بکشد و نمیگذاشت موی سر پسرک را کوتاه کنند ! مدلهایش را رها نمیکرد و از این شهر به آن شهر , همراه خانوادهاش میبردشان . مدتها گابریل را به للگی و پرستاری ژان واداشت , همه دنیا را برای نقاشی میخواست . پیرمرد جوهر صلابت بود , بیهوده نیست که چنین چالشگر مرا نگاه میکند و انگشتانش را – که انگار از سوزش فرو رفتن میخ صلیب در هم پیچیدهاند – با غرور تمام به چشمم میکشد . میداند که دستانش چقدر شبیه دستان از درد تیر کشیده و چنگال شدهی نقاشی " مسیح مصلوب " , کار ماتیس گرونه والد آلمانیِ قرنِ شانزدهم میلادی است .
دستهای رنوار – که هر مفصل انگشتش به درشتی گردویی متورم شده است – "ستیگماتا" , یا نشانهی ایمان عظیم اوو به خلاقیت و پویاییست . ایمانی که تحمل هر رنج طاقت فرسایی را مقدور میکند . که معنا و توجیه کنندهی حضور آدمی بر روی زمین است . که لحظههای سخت را بر دیگران نرم و سهل میکند .
پییر اوگوست رنوار , وقتی که مرد 78 سالش بود .
*
کسی که خودش را میکشد , میخواهد زندهها را تنبیه و تحقیر کند و دلشان را بشکند . به این خاطر است هر بار که عکس مهدی کفایی را تماشا میکنم دلم میشکند . میبینم که او خجول و مهربان دارد میخندند و دستانش را در جیب شلوارش ( که از طرز قرار گرفتن جیبهایش باید بلوجین باشد فرو کرده است .) میپرسم نمیتوانستی صبورتر باشی ؟ میتوانستی ؟
پاسخ خودم را جستجو میکنم . اگر پیرمردی در حوالی هشتاد سالگی , بتواند رنجور و ناتوان , قلم مو را به دستش ببندد و با چشمانی تار شده , بی هیج تلخی یا کینهای پوستهای شاد و جوان را نقاشی کند و به ستایش جریان سیال و پایان ناپذیر زندگی بنشیند و تاوان رنج خود را از دیگران نطلبد و مردمانی را که انگشتان چالاک و کشیده دارند تحقیر و تنبیه نکند , پس میشود کمی کجتر راه رفت و قدری درد کشید چندی هم با قناعت و فقر و شکست زیست .
نباید کسی با مرگ عمدی خود , دل دوستانش را بشکند , پهلویشان را خالی کند و از درون عکسش با تمسخر و سرزنش نگاهشان کند و برای ابد تنهایشان بگذارد .
*
هر چه بیشتر عکس رنوار را تماشا میکنم , آسودهتر میشوم , رنجهای ناچیز من در پیش روی دستان و انگشتان او رنگ میبازد , بیبها میشوند و معنایشان را از دست میدهند , میفهمم پیروزی در " ماندن " است .
چراغ را خاموش میکنم و میروم تا بخوابم .
****************************
بالاخره نشستم تایپش کردم . گفته بودم که , یکی از همین روزها!
این نوشته را اولین بار همان دیماه 1369 در 17 سالگی خواندم . خیلی دوستش داشتم , خیلی دوستش دارم . یادم میآید همان وقت هم دلم میخواست دو بخش آخر یادداشت در کار نباشد , فقط شرح دو عکس باشد بدون قضاوت و نتیجه گیری . حالا هم ! همان وقت هم فکر نمیکردم کسی که آنطور میرود میخواهد دل دوستانش را بشکند و آنها را تحقیر و تنبیه کند ؛ حالا هم ! فقط اینقدر میدانم کسی که کلک خودش را میکند بیشتر از هر چیزی میخواهد که نباشد یا نمیتواند باشد یا نمیشود که باشد ... نمیدانم .
نمیدانم چند نفر از شما این را به وقتش خواندهاید نمیدانم چند نفرتان دوستش داشتهاید . این نوشته بعدتر در کتابی به نام " خوشیها و حسرتها " که مجموعه یادداشتهای آیدین آغذاشلوست چاپ شد . بدون عکس البته . یک طور بدی ناقص است . فکر میکنم وقت خواندش گاهی باید نگاهت روی عکسها سر بخورد . باید وقت خواندن این یادداشت عکسها هم دم دستت باشند .