هذیانهای صبح جمعه
مردان خانه خوابند . فرجام هوا که روشن بود خوابید, شاید همین یکساعت پیش . سرش به کادوی تولد باربد بدجوری گرم است . مثل یک پسربچهی شیطان ساعتها بازی میکند . خودش میشود, فرجامی که من یادم میآید نه آن آدمی که تمام هفته یک عالمه مسولیت و استرس از سر میگذراند . از همه چیز جدا میشود بعدش یک طور خوبی حالش خوب است مثل قبلترها که تا پای جان توی کوچه با هرکه همبازی میشد روی آسفالت دنبال توپ پلاستیکی میدوید , تا آخر یک وقتی پیشبینی دکترها درست در آمد زانویش جایش گذاشت ... گاهی فکر میکنم همهی این بحرانهایی را که من بابت سن و سال از سر گذراندم فرجام وقتی که نشد دیگر آنطور بدود از سر گذراند . یعنی الان دقیقن الان همین لحظه ساعت هشت و یازده دقیقهی صبح جمعه 16 دی این را فهمیدم که وقتی به من میگفت" چه کار میکردی مگر که حالا نمیتوانی؟ " یعنی چه ! بعد همین الان دلم میخواهد بروم محکم بغلش کنم بگویم قربانت بروم بچه جان! چه کشیدی من نفهمیدم . بعد نمیتوانم چون خواب است چون وقتی هوا روشن است به زحمت خوابش میبرد اما نگاهش کنی عضلات صورتش یک طور خوبی منبسط است . فکر میکنم درستش این است که یک ای میل به کارخانهی سازندهی کنسول بازی مربوطه بزنم بهشان بگویم کارشان خیلی مهم است . فکر نکنند فقط بچهها را سرگرم میکنند . خودشان نمیدانند یک انبساطی را به صورت مردان 38 ساله درخواب برمیگردانند که یک دنیا میارزد . نور به قبر امواتشان ببارد اصلن.
الان صبح جمعه است . بعد من با یک عالمه جمله توی سرم بیدار شدم . بعد همانطور که دراز کشیده بودم سعی کردم یک ارتباطی بین موضوعات پیدا کنم بشود نوشتشان . بعد خیلی بیربط بودند هیچ ارتباطی نداشتند اما جملهها زیاد بودند بعد هی زیادتر میشدند بعد جملهها اول یک طوری وزین و خوشگل بودند هرچه جملهها بیشتر شدند ادبیاتشان افت کرد , بعد فکر کردم تا به جملههای دوزاری نرسیده بنشینم همهشان را اینجا بنویسم . جهنم که بیربط است .
فرجام داشت بازی میکرد من گرسنه و تشنه بیدار شدم . قدری هم ملنگ ! بعد سرم گیج رفت جعبهی پیتزای روی میز حالم را بد کرد بعد یادم آمد اینها که از مهمانی برمیگشتند یادشان آمده خیلی ورجه وورجه کردهاند و گرسنهاند پس غذا بخرند . یک بطری نصفه نوشابهی کوکای زیرو را سرکشیدم, بعد دیدم فرجام خیلی گرم بازی است هوا به زودی روشن میشود بعد بهش گفتم با این حساب ما امروز صبح هیچ جا نمیرویم ! یک جماعتی یک جایی منتظرمان هستند برویم پیششان به صرف برانچ . بعد من دلم برایشان تنگ شده انگار هزار سال است ندیدمشان . اما پدر مادرم را هم خیلی وقت است ندیدم یعنی درستش میشود بیست و یک روز یا به عبارتی سه هفته . گفت نمیدانم , دهانش باز بود زبانش کجکی بیرون بود فهمیدم دارد کار مهمی میکند نگاه کردم داشت تنیس بازی میکرد . بعد یادم آمد بین خواب بیداری از صدای بازی فهمیده بودم که تنیس است بعد نگاهش کردم چشمهایش یک طور خوبی برق میزد بعد همان وقت دوست داشتم بروم بغلش کنم بعد نرفتم. یادم آمد بعد از ظهر او دوست داشت من بروم بغلش کنم بعد من سرم گرم نهضت " باهم وبلاگ بخوانیمَم " بود درست درمان بغلش نکردم تازه این قدر بالای سرش چق چق کردم روی کیبورد وسط چرتهایش بلند شد رفت اتاق باربد خوابید . بعد آدم وقتی چند ساعت از وقتی که یکی دوست داشته بروی بغلش کنی و نکرده فکر میکند خیلی مستبدانه است همان آدم را برود محکم بغل کند نگذارد به بازیاش برسد . این طوری شد که مدل آدمهای فهمیده آمدم سر جایم بعد فکر کردم دلم برای مامانم اینا تنگ است بعد قبل از اینکه دوباره بخوابم گفتم پس باربد بیدار شد میرویم خانهی مامان بیا آنجا ... بعد پشت سرش بلافاصله گفتم دلم برایشان تنگ شده خیلی میترسم وسط این هوای گند قلبشان ناغافل بایستد بعد من ندیده باشمشان این همه وقت . بعد فرجام گفت صراحت لهجهام بینظیر است . البته از من تعریف نمیکرد منظورش این بود که این چه وضع حرف زدن است ! بعد من با خودم می گفتم آناهیتای خر این چه وضع فکر کردن است . بعد با خودم فکر کردم تو چرا اینقدر آدمها توی ذهنت از دست رفتنی هستند . بعد در حالی که جوابی برای این سوال نداشتم خوابم برد . بعد بیدار که شدم اولین چیزی که یادم امد این بود آخجون مامان بابا را امروز میبینم . دیشب به مادرم تلفن زدم یک گوشه از کتاب مکالمات اکبر رادی را که از مادرش تعریف میکند برای مادرم خواندم . بعد گفتم یک جایش اندازهی دو صفحه در بارهی رشت قدیم یک طوری حرف زده که دلم میخواهد بیایم برایتان بخوانم . گفت بیا . هر وقت میگوید بیا بلافاصله پشت سرش میگوید اگر وقت دارید میدانم سرتان شلوغ است ... مادر من یک طور خوبی, یک طور خیلی خوبی برای بچههایش عذاب وجدان نمیسازد . اینقدر خوب درک میکند کنار میآید که خب اینها سرشان شلوغ است یک عالمه معاشرت دارند که رسیدن به همه شان وقت میگیرد پس فرصت برای ما به حداقل میرسد . بعد من قد به قد آب میشوم وقتی بدون هیچ کنایهای میگوید اگر وقت دارید . بعد فقط مادرم و خواهر کوچکم اینطورند بابا و خواهر وسطی اصلن اینطور نیستند . مادرم محال است محال است اگر چند روزی زنگ نزنم به رویم بیاورد. مادرم خیلی ماه است اصلن . الان که اینها را مینویسم قلبم یه جوری میکوبد که باید زودتر بروم ببینمش .... اصلن باید بروم من را ببیند خیالش راحت شود که زندهام و سالم . مریض که شدم هفتهی پیش به خواهر کوچکم تلفن زدم گفتم خیلی مریضم مریضیام اسمش ترسناک است علی رغم اینکه خیلی مریضم اما حالم به ترسناکی اسم مریضیام نیست . به مامان و بابا نگو اصلن فقط بگو سرما خورده به تو هم میگویم چون توی فیس بوک دهن لقی کردهام میفهمیدی به هر حال . بعد از این حرف من ناراحت نشد چون میداند نمیخواهم دلنگرانم باشد چون سر همهشان شلوغ است اگر برای رفع نگرانی بیایند سراغم مریض میشوند بعد طفلکیها خیلی زحمتکشاند و واقعن فرصت مریض شدن ندارند . بعد دخترک در تنها روز خالیاش آمد اینجا برایم میوه و مایحتاج خرید . باربد را برد بیرون یک هوایی بخورد . خانه را تمیز کرد , فقرات همیشه دردناکم را ماساژ داد بعد من یاد وقتی افتادم که چهارده سالم بود مامان حامله بود بهش گفتم من با چه رویی به دوستانم بگویم مامانم حامله است . این یک اتفاق خجالت آور است . بعد مامانم خجالت کشیده بود اما با تمام وجودش این بچهی سوم را میخواست . بابا با خنده سعی کرد به من بفهماند به من ربطی ندارد بعد من عصبانیتر شدم . بعد توی خانهی ما آن وقتها اگر آدمها با هم قهر میکردند خندهشان میگرفت به همین خاطر اصلن قهر نمیکردند . بعد من به همین علت قهر نکردم . عجب بچهی خری بودم . بماند که خیلی زود شدم مادر دوم خواهرم اما واقعن بچهی بیشعوری بودم آخر این چه وضع حرف زدن است . بعد هیچ کدام اینها را به خواهرم نگفتنم چون خودش همینطوری در مورد فلسفهی حیاتش با خودش ماجرا دارد . بعد مریض بودم حتی نمیشد ماچش کنم چون مریضی منتقل میشد خلاصه موقعیت غریبی بود ... به همین چیزها فکر میکردم به این که من چون بیکارم فرصت مریض شدن دارم . به این که خالهام میگفت به طبع کارش زنهایی زیادی میشناسد از بین آن همه زن آنهایی که وقت زیادی دارند افسرده میشوند بعد همیشه بلافاصله میگوید ما که شکر خدا سرمان شلوغ است. اینها را در حالی میگوید که دارد یک نیشی به من میزند بعد من اخم می کنم اما بعد فکر میکنم یک جورایی راست میگفت . بعد به اینها فکر میکردم, فکر کردم چرا من هیچوقت درست و درمان دربارهی خانوادهام ننوشتم ؟ بعد البته جوابی برای این سوال نداشتم . بعد با خودم گفتم یادم باشد بنویسم . بعد یادم آمد این اینترنت دارد ملی میشود زودتر بنویسم . بعد یاد یک عالمه چیز افتادم که تا اینترنت ملی نشده باید بنویسمشان . بعد یادم امد بلند شدم چشمهایم را بشورم . ریملم پخش شده بود بعد یادم آمد ریمل یک برند است اسم محصول یک چیز دیگر است " ماسکارا" یک همچین چیزی بعد من این را تا همین دوسال پیش که اسپانسر امریکن ایدل ریمل بود نمیدانستم . بعد یادم آمد نوشابه که میخوردم فرجام وسط تنیس بازی کردنش گفت برو چشمت را بشور! گفتم چشمام پخش شده بعد گفتم توزیع شده ( دوست که بودیم همان اوائل دست کشیده بودم به صورتم بعد سرآسیمه پرسیدم چشمام پخش شده ؟ بعد فرجام با نگرانی نگاهم کرد گفت یعنی توزیع شده ؟ بعد هر دو خندیدم ) بلافاصله بعد از اینکه گفتم توزیع شده از فرجام پرسیدم یادته؟ گفت پ نه پ ! بعد من دستشویی بودم نمیدیدمش وقتی پ نه پ میگفت اما میدانستم یک جوری خوبی میخندد که دوست دارم . اصلن یک طور خوبی دلبر شده بود من هنوز دلم میخواهد بروم بغلش کنم . حیف که خواب است . بعد خودم را در آینه دیدم خندهام گرفت . بعد یادم آمد شب قبل که نشسته بودم آرایش میکردم . باربد نگاهم میکرد . همیشه برایش عجیب است بس که من هزار سال یکبار ممکن است آرایش کنم . آخرین بار ریملم تمام نشد, خشک شد! رفتم همان مغازه گفتم یک ریمل فلان مارک میخواهم دختر فروشنده گفت ما با این شرکت همکاری نمیکنیم گفتم دفعهی پیش از شما خریدم ها دختر فروشنده حتی همان بود گفت ما سه سال است قطع همکاری کرده ایم با این یکی شرکت کار میکنیم بعد من همانجا فهمیدم من دست کم سه سال ریمل نخریده ام تازه قبلی هم تمام نشد خشک شد . بعد خندهام گرفت فکر کردم جای خواهرهایم خالی برایم دست میگرفتند . همیشه میگویند اعتماد به نفس تو بینظیر است البته آنها هم از بکار بردن لفظ بینظیر قصد تعریف از من را ندارند این یک جور بد و بیراه مودبانه است . بعد من بهشان جواب میدهم که من واقعیت را قبول کردهام این ریختی ام بعد آنها یک طوری تلویحن حالیام میکنند خب آدم میتواند تلاش کند . بعد من بهشان میگویم وقتی تلاش میکنی تغییری نمیکنی فقط داری به دیگران اعلام میکنی ببینید من تلاشم را کردهام اما فایده ندارد . بعد خواهرهایم یک طوری نگاهم میکنند که در آن لحظه احساس میکنم در طبقهی بندی حیات حتی از باکتری هم در رتبهی پستتری قرار دارم .
هان داشتم میگفتم . جعبهی سایه را باز کرده بودم از یک رنگی که معلوم نباشد و به چشم نیاید اما خودت بدانی آرایش کرده ای یه کمی برداشتم سعی کردم جایش را حفظ کنم این را خواهرهایم نمیدانند من همیشه یادم می رود کدام یک از یک طیف رنگ را برداشتهام با چه ترتیبی که برای آن یکی چشم هم درست همانها را تکرار کنم ... بعله خیلی نا امید کنندهام خودم میدانم ... بعد باربد رنگ سبز را نشانم داد گفت این چطوری میشه چرا هیچ وقت این را نمیزنی؟ گفتم به من نمیآید به آدمهای چشم رنگی این طور رنگها بیشتر میآید بعد گفت مثلن کی گفتم مثلن مادربزرگت. این بار که امد بهش بگو از این رنگ آرایش کند ببینی . بعد پرسید چشم ما سیاه است . من گفتم نه قهوهای خیلی تیره ما ایرانی ها بیشتر چشمهایمان تیره است قهوهای های تیره با درجات مختلف اما سیاه کم است . من سیاهِ سیاه ندیدم شاید هر کسی میشود تیره ترین چشمی را که دیده مثال بزند اما سیاه سیاه شاید نداریم . نمیدانم . بعد یک هو دلم مالش رفت ترسیدم بپرسد مثلن کی ؟ بعد من نمیتوانم دربارهی تیرهترین و براقترین چشمی که یادم میآید و پاییز گذشته برای ابد بسته شد برایش بگویم چون نمیتوانم جلوی دورگه شدن صدایم را بگیرم وقتی یادِ او میافتم و اصلن به باربد نگفتم آن عمو رفته که رفته ! بعد نپرسید یعنی من بحث را به چشمهای روشن مادربزرگش برگرداندم بعد فرجام رسید باهاش به شوخی کردن که با چشمهای مامان من چه کار داری اصلن مگه من به چشمهای مامان تو کار دارم ! بعد غش غش خندید بعد من فکر میکردم چقدر خوب است آدم به بچه دربارهی پیشآمدهای ناگوار وقتی لزومی ندارد حرف نزند .یادِ خودِ طفلکی هفتسالهام میافتم , طی یک جملهی دوکلمهای , با صراحتی زننده بدون هیچ ظرافتی خبردار شدم ... بعد یاد آن بچه افتادم یک کمی از باربد کوچکتر بود دور از جان باربد زنگ زدند خانه تنها بود بهش گفتند عمویش اعدام شده . چه کشیده آن بچه ؟! بعدترش چه کشیده وقتی پدر بزرگش با دوتا ساک برگشت . پدرش را هم ... بعله دههی شصت . شاید اصلن این روایت برعکس است زنگ زدهاند خبر پدر را دادهاند و پدر بزرگ ساک عمو هم همراهش بود . این دیگر وحشتناک تر است . بعد یاد آن رفیقی میافتم که مفهموم عمو پیش از هشت سالگی یعنی سن الان باربد برایش تمام شد . بعد سرم گیج میرود طبق معمول یادم میرود از کدام رنگها با کدام ترتیب به این یکی چشمم مالیده بودم که روی ان یکی تکرار کنم . توی آسانسور خودم را توی آینه نگاه میکنم ببینم چشمانم تا به تا شده یا شبیه هم . بعد مانتوام را میزنم بالا خودم را ورانداز میکنم . فرجام میگوید چقدر در گیر خودتی . بعد من میخندم . میگویم لباسم مسخره است میدانم . دوتا دامن کوتاه دارم یکی کبریتی یکی جین , با یک دامن پشمی, 5 تا جوراب شلواری کلفت دخترانه از همان ها که بچه بودیم میپوشیدیم . سه تا یقه اسکی یکی اش مال فرجام است بلند کردهام بایک توجیه ساده چون چاقم و این سایز بزرگ است و بهتر است . بعد فرجام میخندد اما هیچ از اینکه لباسهایش را بلند کنی خوشش نمیآید میگوید این که بدتر است هم لباس آدم را بر میداری هم چاقی بعد هر دوتایمان میخندیم باربد اگر باشد پا درمیانی میکند آناهیتا چاق نیست خودش بیخودی میگوید چاق است . بس که این جمله را از دیگران شنیده باورش شده بچه . هان داشتم میگفتم لباسم مسخره است چون مثل دخترهای 15 ساله تمام این زمستان جوراب شلواری و دامن و یقه اسکی میپوشم با گردنبند بلند . بعد خودم فکر میکنم ماه شدم بعد یک جاهایی مثلن وقتی دوستان فرجام با خانومهایشان هستند میدانم این سرو شکل جلوی آن قیافههای آراسته خیلی مسخره است . بعد من کلن کنار آنها خیلی مسخرهام اگر از یک جایی به بعد مهمانی اینطوری شود که مردها و زنها سر میزهای جداگانه نشسته باشند به حرفای خودمانی من حتمن نشستهام سر میز مردهایشان به چند علت اولن چون با آن ها از گذشتهی قدیمی تری رفاقت کردهام دلم برایشان یک طور دیگر تنگ شده . موضوعات مشترک باهاشان بیشتر دارم . مینشینیم باهم لیوانهایمان را میزنیم به هم خاطره تعریف میکنیم از فلان جام جهانی در دههی هشتاد . بعد خانومهایشان خیلی ماهند هیچ وقت چپ چپ نگاهم نمیکنند . یک طور با محبتی احوال میپرسند انگار نه انگار که من همان زن دیوانهی بد لباسم با چشمهایی که تابه تا آرایش شدهاند . یک روزی باید بنشینم سر فرصت برایشان بگویم که این سر و شکل من عقدهی پانزده سالگی است . اصلن باید یک وقتی بنشینم دراین باره بنویسم . اولین بار که خارج از جغرافیا بدون حجاب اجباری رفتم توی خیابان توی آینه خودم را نگاه کردم گفتم خیلی خوب است . بعد رفتم توی خیابان فهمیدم خیلی مسخره است . چون من همانطوری لباس پوشیده بودم که در پانزده سالگی دلم میخواسته بپوشم بروم خیابان منتها با یک تاخیر بیست ساله . دامن جین کوتاه , جوراب ساق کوتاه سفید با لبهی برگشته کتانی سفید بلوز سرمهای . بعد روز دوم جلوی آینه ایستادم فهمیدم هیچ ایدهای برای اینکه چطور لباس بپوشم ندارم . چون ما روی همه چیز مانتو میکشیم اصلن لباس پوشیدن برای خیابان را بلد نیستیم . جدی میگویمها . کاشکی یک بار یکی از این بچههای مهاجر بنشینند بنویسند چطوری یاد گرفتند که در خیابان چطور لباس بپوشند . چون برای خودش یک مقولهی جداست ربطی به مهمانی ندارد .
من یک ساعت است دارم تایپ میکنم یک ساعت و ده دقیقه در واقع . اینها هیچ کدام حرفهایی نبود که میخواستم بزنم . گفته باشم . یک عالمه حرف جدی دارم . نمیدانم این اینترنت اگر ملی شد چه کارشان کنم. اگر این روزها از من پست های بی سر و ته بدون شباهت به نوشتههای خودم دیدین بدانید از سر استیصال است . بعدترها اسم این مریضی و استیصا ل را میگذارند سندرم پیش از ملی شدن اینترنت . شما بخندید حالا . برای شما جوک است برای ما خاطره میشود ... میترسم خودمان خاطره شویم . نکند فراموش بشویم ! ما را یادتان نرود یک وقت . قول بدهید .