خواهر کوچک بیست و چهار ساله شد . به مامان گفتم یادت میآید شمع بیست و چهار سالگی را توی خانهتان فوت کردم و دو ماه بعدش از پیشتان رفتم ؟ پیشتر , دو سال و نه ماه قبلش توی آن محضر زیر پل گیشا پای یک چیزهایی را امضا کرده بودم . چه قدر کوچک بودم پس ! چهقدر کوچک بودیم ! چرا هیچوقت حس نکردهام این را . مامان با یک لحنی که تویش یک جور تحسین دارد و ربطی هم به رفتن و ماندن در آن خانه ندارد, میگوید تو یک طور دیگر بودی! تو از همان اولش بچه نبودی . بعد من ماندم توی این جملهی آخر ! این یک طور دیگر که مامان میگوید را میدانم یعنی چه, اما منظورِ من چیز دیگری بود فرصت نبود برای مامان توضیحش بدهم . اینکه هیچوقت بچه نبودن خیلی اتفاق غمگینیست , چون همان وقت آقای نانوا نان بربری داغ از تنور در آورد داد دستمان . مامان کیسه نایلون را باز کرد . نانها را گرفتم توی بغلم گفتم عرق میکند بیات میشود یک هو .
خواهر وسطی موهایم را براشینگ میکند . کوتاه است برای این کارها . فِر است برای اینکه همینطوری رهایش کنی ( که همیشه میکنم ) حالا یک طور خنده داری پُف کرده . خواهر کوچک کلاه بافتنی میگذارد سرم تا پفش بخوابد , به نظرم به لباسم میآید همینطوری با کلاه بنشینم یک جور احمقانهی خوبی کول است . مامان میگوید برداریها . سربه سرشان میگذارم لحن جدی به خودم میگیرم که چرا ؟ به این خوبی ؟ خواهر کوچک تایید آمیز میگوید خوب است , خواهروسطی میگوید خوب است ولی نه برای نشستن توی خانه . اینجا که کافه نیست . کلاه را از سرم بر میدارد موهایم بر اثر الکتریستهی ایجاد شده سیخ سیخ شده . همه میخندیم باز کلاه را میکشم سرم . خواهر کوچک رژ قرمز میمالد. همینطور که نگاهش میکنیم کلاه را با احتیاط برمیدارم . پف موهایم بهتر شده به خواهر وسطی میگویم خودمان را که توی آینه نگاه میکنم شبیه خواهرهای بزرگتر متاهل هستیم امشب , خودمان منظور خودمان را میفهمیم , انگار که از دست انداختن خودمان خوشمان آمده باشد , شریرانه میخندیم .
آخر شب است , مهمانیای که طرح اولیه و اجرای نهاییاش هیچ ربطی به هم نداشتند یک طور خیلی خوبی به یاد ماندنی شده و خوش گذشته . مخصوصن وقتی صدای رَسای آن پسرکِ محجوب, خانه را پر میکند که میخواند :
اما من , دل برنداشتم
غیرِ تو , دلبر نداشتم
...