روزهای آخر اسفند عجیباند . غریباند . از خاک بدت میآید . خاک , روزهای آخر اسفند یعنی فاصله . چه وقتی خودت جایی هستی و دلت جایی دیگر , چه وقتی دلت برای آنکه خاک توی عمق چندمتریاش در بر گرفته , پرپر میزند . میدانی اما ؟ خاک کاری به اینکارها ندارد . به دل داغان کاری ندارد ... خاک , دغذغههای دیگری دارد , تویش یک جنب و جوشیست .. مشغول معجزه است . دانه سبز میکند . هر چقدر هم ندیده بگیری تلاش نرم نرمش را , کارش را میکند ... همان روزهایی که از بخل خاک بیزاری , سخاوتمندانه مشغولِ کاریست کارستان .
امسال هنوز شکوفه ندیدهام . درختهای نحیف آن حیاط حتمن شکوفه دادهاند . گندمها را دیروز پهن کردهام . زیر آقتاب گرمِ پشتِ پنجره با سرعت اعجاب آوری مشغول سبز شدناند . بیرون که میروم چشم میگردانم پای درختهای توی پیادهرو! گلهای ریز میلیمتری را وارسی میکنم . باربد به من میخندد . بیتاب دیدن آن فراموشم نکنهای ریزِ آبی هستم . ببینمشان انگاری که خیالم راحت میشود , بابت طپش چیزی زیرِ خاک, که نمیدانم چیست ! اما میدانم هست .
بهاران خجسته باد !