میدانی پسرجان ؟ نمیدانم حال من این روزها زیادی خوب است یا بد !
میتوانم بنشینم ساعتها بنویسم از اینکه چه قدر همه چیز سخت است ! چقدر زندگی سخت و بیخود است , چقدر کوتاه است , وسط این کوتاهی چه یکنواختی کشدار خسته کنندهای را دست و پا میزنیم .
هفتهی پیشش فکر میکردم چهقدر ایرانی بودن سخت است , دوم خرداد بود بعدش سوم خرداد بود , چند روز دیگر سالمرگ آن پدر و دختر نازنین است , یک سوم پایانیاش را که نگو و نپرس , چه خرداد باشد , چه شهریور و آن قبرستان بینشان گوشهی پرت این شهر! وقتی نشود مادری سر سنگ سهرابش بنشیند یا بچهای , سر قبرِ بینشان پدرش . فکر میکردم ایرانی بودن چهقدر بد کوفتی است . مگراعصاب آدم از فولاد است ؟ وقتی قاصدک دلش پر میکشد برای اصفهانش وقتی ... وقتی ... وقتی ! چهقدر آدمیزاد باید تاب بیاورد این جان کندنِ مداوم را که اسمش ایرانی بودن است ! گیرم با هر چند ساعت اختلاف زمانی .
تا رسید به پریشب . پریشب وسط آن گیجی و کلافگی دیدم
آن عصبانیت یکهو گم شد . فکر میکردم رفاقت چهقدر خوب است , فکر میکردم رفاقت چه قدر شیرین است , وقتی دست و دلت میلرزد برای روزگار اویی که بی خیال پادگان و هر چه که منتظرش است با دلبرش برایت جنوبی میرقصند , چهقدر دلچسب است وقتی آن یکی با چمدان خودش را از یک شهر دیگر برای مهمانی خداحافظی تو رسانده, وقتی آن یکی کتاب کنکورش را برای ساعتی بسته آمده تا باشد , حتی وقتی همخانهام وسط هجوم یک عالمه کلمه نمیتواند حتی پای تلفن دو کلمه حرف بزند .
حالا دیگر مطمئنم به پشتی همینهاست که این زمستان را تاب میآوریم , همین زمستان نفس گیر را وسط داغی خردادماه, زیرِ آسمانِ پر از ریز گرد خفقان آور . هر کجا که باشی دلمان گرم است به آن چیزهایی که پیش هم امانت گذاشتهایم .
سفر سلامت !