Tuesday, June 05, 2012

دستش را گرد کرده دور گردنم و از آن لبخندهای پهن می‌زند که یعنی خیلی سرخوش است. رسیده‌ایم به همه‌ی عشق و حال‌های مردانه‌ی پدر و پسری به لطف تمام شدن مدرسه‌اش و تعطیلی‌ام. بعد آشپزیِ دونفری کتاب پسر لاغرویش را خوانده و یک کتاب هم با هم خوانده‌ایم و وقت شب بخیر است. خیلی بعد از وقت شب بخیر حتی. اما انگار نمی‌خواهد امروز را تمام کنیم. انگار می‌داند که من هم. می‌گردد دنبال یک سوژه‌ی کارآمد و رندانه و پیدا می‌کند: خاطره‌ی بامزه از کوچولویی‌هات میگی؟ قبل‌تر گفته بودم از تا حد غش فوتبال کردن و لباس مهمانی را یک دقیقه‌ای خاکی کردن و یواشکی سر یخچال رفتن‌ها را. خنده‌های صدادار می‌کند از کشف ناباورانه‌ی شریک جرم برای کودکی‌ کردن‌هایش. شروع می‌کنم به گفتن و دستش محکم‌تر می‌شود به گردنم.
نه ساله بودم ... یعنی هم سن من؟ ... یعنی هم سن تو. توپ چرمی می‌خواستم ... چرا پدر جون برات نمی‌خرید؟ ... پدر جون بی‌مناسبت چیزی نمی‌خرید. یا تولد یا جایزه‌ی معدل. تولد و جایزه‌ی معدل هم هیچ کدام به تابستان نمی‌رسید. نقشه کشیدم پول دربیاورم. با کاغذهای رنگی و حصیر و سوزن فرفره ساختم. اما خریدار نداشت. فرفره‌ها را بستم به دوچرخه‌ام و پازدم و همه دل‌شان خواست وقت پا زدن فرفره‌ای جلوی دوچرخه داشته باشند و فرفره‌ها را فروختم... آخه فرفره درست کردنم کاری داره؟ ... من کاغذ رنگی داشتم و فرفره‌هایم خوب می‌چرخیدند... ولی بابایی خوب کلکی زدیا ... برایش تعریف کردم وجین کردن علف‌های باغ و از پدر مزد گرفتن را هم. چند قصه‌ی دور و نزدیک را در هم پیچیدم تا رسیدم به خریدن توپ چهل تکه سفید و سیاه. بعد تعریف کردن روز اول که دلم نمی‌آمد زیرپا بیاندازمش. بعد آن شوت بلند و پاره شدن توپ سیاه و سفید و چهل تکه با سیم خاردار و صدای سوت تمام نشدنیِ ترکیدن توپم را. دستش به گردنم فشار آورد و بی هوا داد زد آخ!
 ناگهان فهمیدم چه بر سرم آمده. پسرک آمده بود توی خاطرات کودکی من. کنارم نشسته بود و راه می‌رفت و فرفره می‌ساخت. توپ چرمی سفید و سیاه نو را سفت چسبیده بود. دستش گلی بود و پیشانی‌اش عرق کرده و علف‌های هرز را دودستی بیرون می‌کشید و روی هم دسته می‌کرد. او آمده بود و همبازی لحظه‌های تار و کدرِ کودکی‌های دورِ من شده بود. حالا من مانده بودم با نفسی که حبس شده بود و صدایی که درنمی‌آمد از غصه‌ی توپ چرمی سیاه و سفیدی که صدای ترکیدنش از سالها پیش می‌آمد و خواب را بر پسرکی که همه‌ی دنیای من است حرام کرده بود. من مانده بودم و کاری که نباید می‌کردم و کرده بودم. به همین سادگی! مثل وقت‌هایی که می‌فهمم زیاد امر و نهی‌اش می‌کنم. مثل وقت‌هایی که شوخی‌هایم دلش را می‌شکند. مثل وقت‌هایی که وسط کشتی گرفتن دردش و اشکش می‌آید از دستم.
بعضی چیزها را باید دید برای شناختن. بعضی چیزها را باید لمس کرد برای فهمیدن. هر که پدرش پول‌های عیدی‌اش را برداشته این درد را می‌شناسد. اما آن که پول‌های عیدی پسرش را برداشته این درد را می‌فهمد. دنیا انگار پر است از بهانه‌ برای عشق و درد. عشق داشتن یا درد داشتن. پدر داشتن یا نداشتن. پدر بودن یا نبودن. پدر خوب داشتن یا نداشتن. پدر خوب بودن یا نبودن. شما می‌شود پدر نباشید چون نمی‌خواهید باشید، چون نمی‌توانید باشید، چون قرار نیست باشید. اشکالی هم ندارد. منظور من چیز دیگری است.
بعضی چیزها را هر کاری کنی پیش‌داوری دارد. عاشق شدن، ازدواج کردن، بچه داشتن، پدر و مادر شدن. این‌ها خواهی نخواهی هر کس را یاد تجربه‌ی خوب یا بد یا داشته یا نداشته‌ی خودش می‌اندازد. کاری نمی‌شود کرد. من فقط می‌شود سعی کنم منظورم را بگویم. که پدر بودن سخت است، همان قدر که شیرین است. این سخت بودن مزاحم سختی‌های دیگر هم نیست. مثل سختی مادر بودن یا پدر نبودن یا هر سختیِ دیگری. من فقط خواستم از تو که روزهای پدر یادت می‌افتد پدر خوبی نداری یا نداشته‌ای خواهش کنم او را ببخشی. این را نه به عنوانِ پسری که پدرش عیدی‌هایش را برداشته، که در جای پدری که عیدی‌های فرزندش را برداشته می‌خواهم. در جای پدری که همه‌ی زورش را می‌زند تا پدر بدی نباشد و فهمیده چقدر سخت است. می‌فهمم که پدرها را گاهی نمی‌شود فهمید. اما امیدوارم همیشه بشود بخشید. پدرهای‌تان را ببخشید لطفن! حتی اگر بلد نیستند شما را بفهمند و داشته باشند. حتی اگر دیگر نیستند و بلد نبوده‌اند. پدر بودن کار سختی است. شما مسئول پرنده‌ی کوچکی هستید که یک نسل جلوتر از شما می‌پرد. بزرگ‌ترین تاوان پدر خوب نبودن، همین پدر خوب نبودن است. همین برای کودکش قهرمان نشدن. لطفن پدرهایی که نتوانسته‌اند خوب باشند را هم ببخشید. چه هستند، چه نیستند. حتی یک روز بعد از روز پدر.
ممنون!