پسرک ما اولین روز کلاس سوم را امروز شروع کرد. مادری دارد عاشق روز اول مدرسه
و پدری فراری از آن و پدر و مادری هر دو با ساعت خواب همزمان با کوسههای
اقیانوس آرام. یک هفته است که برنامه ترمیم ساعت خواب داریم و آماده شدن برای
مدرسه. کم شدن بازی و هیجان و جمع و جور و خانه تکانی اتاق برای دوباره محصل شدن.
رشتههایی که آلوچه خانوم معمول میریسد و من معمول پنبه میکنم.
دیشب آخرین شب تعطیلات بود و میان شوخی و خندهی من که آزادی تمام شد و مدرسه
رسید به ساعت خواب رسیدیم. رفت که بخوابد و ناگهان برگشت با چشمهای پر از اشک که
من اول مهر و مدرسه نمیخواهم! این بغض آشنایی بود که سالها در من جرات بیرون ریختن نکرده
بود و آخر در من مرده بود و از یاد رفته بود. شروع کردم که میخواهی جایش اول تیر
برایت بخرم از سرکوچه؟ اشکهایش اما که میریخت فهماند باز تند رفتهام. مرز
باریکی دارد پرهیزهای ما در نگفتن و قیچی کردن پیش روی پسرک. او عضو سوم این خانه
است و میدانم این خوب نیست که گاهی رعایت کوچکی و کودکیش نمیشود. حجم شوخیها و
یادآوریهایمان، بیشتر من، از روز اول
مدرسه زیاد بود و کاری بود که شده بود و اشکی بود که ریخته بود.
باید حرف میزدیم. نشستم و برایش از روز اول مدرسهام گفتم. قصهای که پیشتر
هم اینجا گمانم گفتهام. که با بچههای ساختمان راه افتادیم و رفتیم مدرسه. قرار بود
بروم کلاس آقای کشاورز. نیمهی دومی بودم و آن سال قرار بود بشود که برویم کلاس
اول. سر صف اسمم را نخواندند و بچهها رفتند و من ماندم. ناظم آمد و نامم را دید و
لیست را چک کرد و دستم را گرفت و برد در کلاس آمادگی. بغض کرده بودم و نمیفهمیدم.
از لای در کلاس بچههایی که داشتند دایره و مثلث میخواندند را دزدکی نگاه میکردم
و گریه میکردم. من که آن تابستان تا نیمِ کتاب اول را به عشق کتاب خواندن یاد گرفته بودم، نمیخواستم
بروم آمادگی. نمیخواستم. با گریه برگشتم خانه و با مادر دوباره رفتیم و آمدیم و
رفتیم و آمدیم تا معلوم شد باید آزمون بدهم و قبول شوم برای کلاس اول. روز بعد
رفتیم دبستان دخترانهای و خانم معلم مهربانی که خجالت من را میان خندهها و نگاههای
شیطان دختربچهها میفهمید، آرام آرام راهم انداخت تا شکلها را بگویم و کوچکتر و
بزرگترها را و جمع و تفریقها را و چه چیز از چه چیز درست میشود را و موش را به
پنیر برسانم و قبول شوم و سوم مهر بشود که اولین روز کلاس اولم باشد. نگفتم که اول
مهر شاید برای من از همین است که همیشه پر است از اضطراب. اما گفتم از آنها که روز
اول میخواهند و مدرسه ندارند. بچههای خیابان که نمیشود بروند مدرسه. از بچههای
ده که راه پیاده و طولانی دارند تا اولین مدرسه. از بچههای افغان که خجالت مدرسه
نرفتنشان به گردن ماست در این سرزمین. از این که با سرویس تا در مدرسه رفتن و
برگشتن و پنج نفر پشت یک میز ننشستن و مدرسهی سه شیفته نداشتن فرصتهایی است که
اگر داری باید قدرش را بدانی و خجالت آنها که ندارند را به دوش خودت نگذاری. گفتم
و نمیدانستم فهمید یا نه. نگاه تیز و هشیارش و اشکهایی که خشک و فراموش شده بود
میگفت انگار فهمیده.
گفت مشکلم میدانی چیست؟ خسته میشوم توی مدرسه و نوشتن سخت است. گفتم میدانم.
یادم هست کلاس اول چه پدری درآوردی از ما. اما دیگر تو یک پسر نوجوان قوی و باهوشی
به نظرم، نه یک بچهی کم طاقت. همهی وجودش ذوق کرد مثل همیشه که تعریفش را میکنی
و خوددار لبش را جمع کرد که خندهی صدادار معروفش را نکند از خوشی. کم کم داشت یخ
مدرسه میشکست انگار.
پرسیدم مگر نمیخواستی مخترع شوی؟ گفت چرا؟ گفتم این که میگویی یک شوخی
بچگانه است یا یک هدف واقعی؟ چپ چپ نگاهم کرد که یعنی مگر سر این شوخی داریم؟ میخواهد
مخترع شود. به قول خودش میخواهد شغلش "مخترگی"باشد و شوخی هم ندارد. میبینم
چه کارها که میکند در دنیای کوچک خودش برای مخترع شدن. پرسیدم مگر نباید زیاد
بدانی؟ بیشتر از معمول؟ گفت چرا! گفتم همه میشود که مخترع شوند؟ خندید که نه!
گفتم چرا؟ ...گفت فهمیدم! گفتم پس کلاس سوم نباید زیاد سخت باشد برای کسی که میخواهد
این قدر سختی بکشد تا مخترع شود. کشف کرده خندید و گفت آره! گفتم فردا کار زیاد داری،
نمیخوابی؟ گفت چرا.
اینها را باید میگفتم و گفتم. اما دلم داشت میترکید برای گفتن حرفی که همیشه
میترسیدم از گفتنش. پرسیدم یک خواهش کنم؟ چسبید به صورتم و گفت بله. گفتم میدانم
من حق ندارم بخواهم تو بهترین باشی و واقعن هم نمیخواهم . همین دوست دارم که بشود تو آرام
و خوشبخت و موفق باشی. اما دوست دارم تلاش کنی. دوست دارم وا ندهی. به من قول میدهی
تلاش کنی برای بهترین بودن؟ خندید و محکم بوسیدم و گفت قول! تکرار کردم این قول
معنیش این نیست که باید شاگرد اول و بهترین باشی. هر رتبهای میخواهی داشته باش. فقط قول بده
بهترین تلاشت را کرده باشی... حرفم را برید و گفت فهمیدم. نیم ساعت بعد خوابیده
بود. فهمیدمش داشت مرا میکشت. اگر میگفت قول میدهم کمتر دردم میآمد. تا صبح با
خودم کلنجار رفتم از حرفی که شاید نباید میزدم و باری که حق نداشتم بارش کنم. اگر اشتباه فهمیده باشد؟
صبح پیش از آفتاب من از شهر زده بودم بیرون برای رسیدن به کار و او پس از
آفتاب برخاسته بود برای اولین روز کلاس سوم. ظهر آلوچه خانوم پیغام داد که پسرک
برای بابایی این عکس را فرستاده. حرف دیشب من و پسرک خصوصی بود. اما انگار باز همخانهی
قدیمی فهمیده بود چه آتشی روشن است در من و چه لازم است برای مهارش. حالا فقط این نگاهش
دارد آتشم میزند. خودش میداند و خودم که چه دارد میگوید این نگاه مصممش و من چارهای نداشتم از جایی داد زدن این راز و
این بغض. چارهای نداشتم جز اینجا نوشتن. شاید درست نبود اینجا نوشتنش. اما حیفم آمد از شریک نکردن راز پشت این نگاه با آنها که با ما آمدهاند از پیش از آمدن این پسرک که دنیای من است. ببخشید این از خود نوشتن را به من که سرشارم از خوشی بودن کودکی که
بزرگوارانه میفهمد؛ و میفهماند که میفهمد. از فردای فهمیدهتری که در راه است. از
نسل بهتری که میآید.