|
Friday, April 20, 2012
او برای من عین بزرگواریست
او طاقت است و تحمل
او خود رفاقت است
او طاقت است و کوتاه نیامدن
او اسطورهی صبر است
او طاقت است
او بزرگ است و بزرگوار
او طاقت است
او تلاش است , کم نیاوردن است
او طاقت است
او مادر است
او طاقت است
او , اوست !
او جنگجوی عاشق است
او طاقت است
دوربین توی دستم, یک به یک مهمانهایش را توی قاب دارم , ما چند نفر را خبر کرده آخرین شب پنجاه سالگیاش را کنارش باشیم . حالا مهمانها دارند یک به یک میگویند او برایشان کیست ؟ شبیه چیست !
یکی درمیان مهمانهایش میگویند او شکل طاقت است و من یکی درمیان دلم کش میآید بابت چیزهایی که او تاب آورده , از روزگاری که همه چیر را برایش طوری چید که یا باید طاقت میآورد , یا باید طاقت میآورد, یا باید طاقت میآورد .
طاقت آورد وقتی نگاه مصمم مردهای همخونش سه تا قاب شد روی دیوار ! طاقت آورد وقتی یک ردیف دیگر از توی قاب نگاه میکردند , اینبار مردانی که همخون پسربچههایش بودند , طاقت آورد جنگ با زندگی برای دوام آوردن را , کم نیاورد ساختن از هیچ را ... خیلی چیزها را طاقت آورد . آنقدر که وقت آخرین شبیخون طاقتش تمام شده بود ...
سنت شکسته بود , نخواسته بود که تنها بماند, نشد اما , نمیشد , جور درنمیآمد , قابل پیشبینی بود , هرچه که بود هر چه که هست ... طاقتش دیگر تمام شده بود , فهمیدن اینکه طاقتش تمام شده برای دیگران همانقدر غیر ممکن بود که برای خودِ او , آن باختن آخر ! من دیده بودمش وقتهایی که زیر بار " نمیشود"ها نمیرفت , میفهمیدم این را بگذاری کنار پر شدن پیمانهاش , همین میشود که شده , منظرهای دور از او . تلخ بود اما حقیقت داشت , او داشت وا میداد همه چیز را , دقیقن همه چیز را .
اما او زیر بار " وا دادن " هم نرفت , طول کشید , خیلی طول کشید اما زیر بار نرفت . دیشب شبیه خودش بود , خودش, بعد از پشت سر گذاشتن خیلی چیزها , میان سه مرد جوانش میرقصید , گیرم بغض غریبی گلوی همه , حتی خودش را فشار میداد , او کمر راست کرده , بانوی اردیبهشت کمر راست کرده این بهترین خبر این بهار است ,
Wednesday, April 18, 2012
امروز داشتم میمُردم ... موهایم کوتاه و قرمزطور است , خواهرم میگوید رنگت را بردار ببر آرایشگاه درِ خانه بگو برایت سرت را رنگ کنند , بعد من میپرسم یعنی ده روز یکبار ؟ خواهرم یک طور سرزنش باری نگاهم میکند , که خوب داشت بلند میشد , اما من توی دلم خوشحالم که نصف چتریام یکهو جلوی آتشِ سیزده بهدر کز خورد که چارهاش اینطور کوتاه کردن بود. صلح کرده بودم با موهایم, فکر کرده بودم دشمنت است ؟ روی اعصاب است ؟ دشمن را که دوست داشته باشی همه چیز آسانتر است , اما دیگر جا برای این یکی نداشتم , با خود کوفتیاش کنار آمده بودم اما آن نیمهی کز خوردهی بد بو را کجای دلم میگذاشتم ؟ اینها را وقتی که نمردم و بلند شدم یادم آمد . خندهام گرفت که این دشمن آخر مرا به کشتن میدهد ! میگفتم , موهایم یک جور قرمز است و کوتاه, وقت رنگ ریشهاش بود بعد الان کوتاه است نوکهایش هی رنگی میشود و چندین درجه تیره تر است انگاری موهایم شرابی باشد اما کف سرم آب انار ریخته باشد . کسی خانه نبود به ذهنم رسید که نوک موهایم را خودم کوتاه کنم . از زیر دوش آمد بیرون با قیچی برگشتم حمام , لیز خوردم , پایم را که نتوانستم نگه دارم فهمیدم یک طور بدی زمین میخورم . گردنم را محکم نگه داشتم سرم جایی نخورد اما یک طور بدی افتادم که اگر قیچی از دستم ول نشده بود شاید نوکش میرفت توی جانم مثلن قفسهی سینهام حتی یک جای خطرناکی توی گردنم یا چانهام . . بلافاصله بلند شدم جلوی آینه مشغول چیدن نوک تیرهی موهایم شدم , توی آینه دیدم دستم میلرزد , ترسیده بودم ؟ نمیدانم ! فکر میکردم اگر میمردم مثل این مرگهای شصت ثانیهای اول اپیزودهای شش پا پایینتر* میشد . نوک موهایم را چیدم بعد دیدم دارم پشت سرم را هم میچینم بعد فکر کردم همچین کاری ندارد آدم موهای خودش را کوتاه کند آخرهایش بود که یادم آمد اگر موهایم خشک میشد اینقدر اختلاف رنگ نوک و ریشه به چشم نمیآمد اصلن ... باز فکر کردم ترسیده بودم ؟ نمیدانستم !
توی خانه صدا پیچیده بود :
* Six Feet Under
Sunday, April 15, 2012
هشدار: این نوشته نتیجهی یک تحلیل تاریخی و تحقیق میدانی شخصی در حوزه
خودشناسی بوده و ارزش قانونی دیگری ندارد. هرگونه همزاد پنداری، موافقت جزئی و
کلی، احساس صدور قوانین کلی و گرفتن نتیجهی اخلاقی از آن به عهدهی مخاطب فریب
خورده بوده و بنده مسئول آن نخواهم بود.
بنده که آقای همخونه باشم از عنفوان کودکی علاقهی غریبی به تولید مثل داشتم.
نه که خدای نکرده خیال بد کنید و برای خودتان تصور کنید بنده را در مهدکودک که
مثلن یک عروسک بادی را تنگ در آغوش گرفته و به اعمال منافی عفت مبادرت کرده باشم
ها! خیر! حتی اگر این گونه بوده باشد هم منظور عرض بنده چیز علیحدهای است. فارغ
از این قضایا بنده از بچگی بچه داشتن را خیلی دوست داشتم. در عوالم کودکی و بعد از
چک و چانه و تخفیف دست کم خودم را پدر سه بچه میدانستم . زبان بستهها حتی اسم هم
داشتند: کوروش و داریوش و ماندانا. ماندانا کوچیکه بود و سر دو تا پسر آمده بود و
خلاصه خیلی به دل بابا مینشست. مخصوصن آن وقتهایی که بابا هنوز دوازده سالش هم
نشده بود و به صرافت نیافتاده بود نکتهی کنکوری ظریفی به نام مامان هم مطرح است.
سرتان را درد نیاورم. بابای کوچک بزرگتر شد و تازه به میزان کره موجود در یک
من ماست این روزگار وانفسا واقف گشت و با خود عهد کرد که تا عمر دارد به زن و بچه
و زندگی و سایر تعلقات دنیای فانی نپرداخته و سری که درد نمیکند را دستمال نبندد.
نتیجهی این عهد البته بستن یک فروند دستمال کردی دبل ایکس لارج به سر مربوطه بود
و شخص شخیص ایشان در 21 سالگی در حالی که از همه جا از جمله چار دست و پایشان در
هوا معلق بودند ازدواج فرمودند. البته به دلیل هوش سرشار بلافاصله متوجه شرایط نه
چندان مناسب خود و همسر گرامی شده و از تقسیم شادی حاصله با فرزند یا فرزندان
احتمالی جلوگیری به عمل آمد. این جلوگیری تا سن سی سالگی به طول انجامید.
صد البته که آن عشق دیرین به کوروش و داریوش
و ماندانا همچنان در وجود آقای همخونه شعله میکشید و گاه گداری نیز این
شعله به بیرون از ایشان سرایت میکرد که با درایت آلوچه خانوم عملیات اطفاء حریق
با موفقیت به انجام میرسید. اما به مصداق آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست،
بالاخره این آتش دامن آلوچه مربوطه را گرفت و جناب پسرک تاسیس گردیده و پس از طی مدتی
که زمان آن بر کسی پوشیده نیست از دل آلوچه خانوم به دامن پر مهر پدر و مادر نزول
اجلال فرمودند.
ما حتی پیش از تولد جناب ایشان به شیرینی و ناپایداری دوران زودگذر نوزادی بچه
اشراف داشته و حتی از لحظه لحظه پیش از تولد پسرک هم با بصیرت و چشم باز بهره
بردیم. به گونهای که بنده هر شب برای دل آلوچه خانوم یا همان جانونی که نینی در
آن قرار داشت شاهنامه میخواندم و تا جاهای جالبی هم پیش رفتیم ( کور بشوم اگر
کلمهای اغراق کرده باشم) که متاسفانه یا خوشبختانه ایشان تحت همین تعلیمات ضاله
به شیوه رستمانه تصمیم به خروج از مادر مربوطه گرفته و به دنیا آمدند. بنده و
آلوچه خانوم در تمامی لحظات نوزادی باربدک به صورت هماهنگ و برنامه ریزی شده شیفت
عوض کرده و یک نفر در حال غش و ضعف برای جناب ایشان بوده و نفر دوم به عکاسی از
این لحظات ماندگار میپرداخت. لازم به ذکر است تصاویر باقی مانده گویای آن است که
سهم غش و ضعف بنده با سهم عکاسی کردن آلوچه خانوم کاملن مساوی و بسیار هم زیاد بوده
است.
حضرت ایشان به مانند بسیاری از کودکان عزیز به سرعت برق و باد بزرگ شدند و
مراحل چشم بازکردن و خندیدن و شناختن و حرف زدن و چهاردست و پا رفتن و یا علی گفتن
و روی دو پا بلند شدن چشم به هم زدنی گذشت. هر چند از خدا پنهان نیست از شما چه
پنهان این قسمت بلند شدنش برخلاف مواردی که طفل از شکم مادر در نیامده یاعلی را
گفته، مال ایشان در حد نگران کنندهای طول کشید اما شکر خدا بالاخره این هم شد.
واضح و مبرهن است که ما هم مثل بسیاری پدر مادرهای دیگر خیلی زود دچار نوستالژی
دوران کودکی کودکمان شدیم ... و همین جا، درست همین جا بود که نور حقیقت به من
چشمک زد و مرا به خود جلب کرد و از آنجا بود که من بدو حقیقت بدو! شک نکنید که
دست آخر حقیقت از نفس افتاد و من به او رسیدم.
دو سوال کلیدی ذهن جستجوگر مرا دنبال خود میکشید. سوال اول این که آیا واقعن منِ
پدر و مادر در جستجوی زمان از دست رفتهام؟ و دوم این که آن زمان از دست رفتهی
لامروت چه دارد که الان نیست؟ مسئله این بود که بنده همزمان با دلتنگی برای کوچکتریهای
پسرکم دلم غیجوجه میرفت برای بچههای جوان و نوجوانی که با پدر و مادرشان رفاقت
میکردند و پدر و مادرهای مربوطه آنها هم در حال غیجوجه رفتن برای حالای پسرک
بنده بودند. این گونه بود که جواب به این سوال که آدم دلش دقیقن برای چی تنگ میشود
یک کمی سخت شد. با تجزیه تحلیل شرایط به این نتیجه رسیدم که این قضیه هم تابع
همان قاعدهی کلی است که مرغ همسایه غاز میباشد و چیزی که من ندارم حتمن بهتر است
و البته همه مستحضریم که این درد بیدرمانی است و چارهای هم ندارد. فلذا این که
هیچ. این گونه بود که روی سوال دوم تمرکز کردم.
حتمن میدانید این سوال کلیدی یکی از بزرگترین عوامل رشد جمعیت از آغاز تا
امروز بوده است. چه بسیار پدر و مادرها که با دیدن نوزادی شیرین یا یادآوری شیرینی
نوزاد خودشان فیلشان یاد هندوستان کرده و اقدام به آوردن فرزند یا فرزندان دیگری
کردهاند. پس شروع کردم به مرور روزهای
گذشته از تولد پسرک. روزهای بارداری آلوچه خانوم که البته خیلی خوش گذشت ولی صد
سال دوباره طاقت ایستادن پشت در اتاق زایمان و شنیدن خبر سلامت مادر و فرزند را اگر
من یکی داشته باشم. این از این. چهل روز اول را هم که قربان آن نیم وجب قدش بروم
تمامی گناهان دنیا و آخرتمان را تسویه حساب کرد بسکه نیم ساعت یک بار آژیر کشید و
یک ساعت و نیم طول میکشید تا کشف علت کنیم. این هم که شدیدن هیچ. همین طور میرویم
جلو تا میرسیم به دورهی طلایی شش ماهگی تا یک سالگی. بهبه! یعنی بهبه! اول
خیال کردم فقط خودم عاشق این دورهام. اما کم کم با تحقیقات نامحسوس میدانی دیدم
نخیر! آب از لب و لوچهی هر کس که کودکی را در این سن در بغل یاد دارد نیز راه میافتد
و اصولن انگار آن دورهی آخ! فلان سن! که همه میگوییم همین چند ماهه است. تو بگو
دست بالا تا یک سال و نیم. بعد یادم آمد وقتی بزرگتر شد. راه رفت. حرف زد. شیطنت
کرد. فهمید. فهماند. یاد گرفت. بحث کرد. اینها پس چه؟ دیدم همه خوب است. اما آن
شش ماه اصلن دنیای دیگری بود. همین است که الان با داشتن یک پسرک شیرین زبان و
مهربان هفت و هشت و نه ساله باز هم فیل کذایی را در چراگاه خاطرات هندوستان میچرانم.
پس به اینجا رسیدم که به قول این رفیقمان چرا؟ چرا؟ چرا؟
اینجا بود که مچ خودم را گرفتم و دیکتاتور درونم را کشف کردم. قضیه خیلی ساده
بود. تا قبل از شش ماهگی یک موجود پر سر و صدا و بی واکنش بود که تو را نمیشناخت
و واکنش نداشت و تحویلت نمیگرفت. بگو اصلن آدمت حساب نمیکرد. خیلی که حال میداد
وقتی شیر میخورد انگشتت را بگیرد تا بخوابد. یا یک وقتهایی جهنم ضرر یک صدای شبه
خنده دربیاورد و جیگر کیف شوی. همین! بیشتر وقتی خواب بود دل میبرد و وقتی بیدار
بود زهره. بعد از یک سالگی هم که زبان درآورد و راه افتاد و یاد گرفت بگوید نه! و
دم در بیاورد و مخالفت کند و یک وقتهایی تحویلت بگیرد و یک وقتهایی نه. یک وقتهایی
حرف گوش کند یک وقتهایی نه. یک وقتهایی با دلت راه بیاید و یک وقتهایی نه.
کارهایی بکند که تو نمیخواهی و این که تو نمیخواهی را به جای قابل توجهی از خودش
حساب نکند. یاغی شود خلاصه.
در حالی که پس یقه خودم دستم بود نمیدانستم چکار کنم با خودم. دیکتاتور درون
من یک عروسک زنده میخواست که من را به عنوان کس و کارش بشناسد و فرقم را با بقیه
بداند و بفهمد و نشان دهد. از آن طرف دربست با چند تا حرکتی که بلد بودم و حوصلهاش را داشتم راه بیاید و پخ بگویم از
خنده ریسه برود. توقعش کم باشد. پر حرفی نکند. مخالفت نکند. تنوع طلب نباشد. حرف
گوش کند و کاری که نمیخواهم نکند و از همه مهمتر نه نگوید و از دست من در نرود و
دیگران به چشمش بیشتر از من نیایند. همین. وگرنه شیرینی یک طفل هشت ماهه کجا و
عشقی که این کودک هشت ساله با چند جمله بلد است در آغوشت بگوید کجا. ریسه رفتن
کودک یک ساله کجا و گریهی یک پسرک هشت ساله که غرورش جریحهدار شده از باختن توی
بازی و دلت قنج میرود و ریش میشود برایش کجا.
کاری نمیشد کرد. من مچ خودم را گرفته بود. این پسرک بزرگ میشود. مرد میشود
. همان میشود که الان وقتی دختر و پسرهای دوش به دوش پدر و مادرهایشان را میبینم
کیف میکنم. بزرگ میشود و نه میگوید و راه خودش را میرود و اگر اشتباه کرده
باشم در بزرگ کردنش اشتباه میکند و من طاقت ندارم و خوشم نمیآید. من جای این که
لذت ببرم با همین روزهایی که میگذرند ترجیح میدهم بگویم آخ! فلان سنش! و آن قدر
بگویم تا روزی برسد که یاد همین روزها کنم و باز بگویم آخ! فلان سنش!
بعد؟... بعد بلند شدم. با کوروش و داریوش و ماندانا برای همیشه خداحافظی کردم.
با خودم تکرار کردم که معلوم نیست چند روز دیگر مانده باشد که من و او و مادرش هم
را داریم. معلوم نیست چقدر مانده تا داشته باشمش. یادم بماند او امروز و فردا هر
چه هست و خواهد شد و خواهد بود، خوب یا بد،حاصل جان من است و سعی من است و بضاعتی
که من برایش داشتهام. یادم بیاید که قرار داشتم با کسی مقایسهاش نکنم. این یعنی
حتی با خودش و قبلتر خودش. تقصیر او نیست که هر چه بزرگتر میشود من پیرتر و بیحوصلهتر
میشوم. تقصیر او نیست که هر چه بزرگتر میشود بیشتر خودش را پیدا میکند. تقصیر
او نیست که من همیشه میخواهم حسرت دیروز را بخورم و لذت امروز را نبرم. قرار
گذاشتم دوباره اولویت اولم باشد. از داشتنش لذت ببرم و داشتنم را حس کند. رابطه
فرزند و مادر و پدر یک جوری از رفاقت است. مگر نیست؟ رفاقت هر چه کهنهتر سفتتر.
هر چه پیرتر بهتر. کودکم را به کودکیش نمیفروشم. سعی میکنم. چیزی قشنگتر از این
که روزهای جوانی یک بار دیگر جلوی چشمت راه برود هست؟ گیرم نه آن طور که من میخواهم
و خوش دارم. خودم را یادم نرفته وقت جوانی که؟
این که خواندید اولش به آخرش نمیخورد. نه؟ اولش خندهدار تر بود؟ نه؟ همین
است. اما اگر از حرف مخالف شنیدن نترسیم آخرش حتمن همیشه بهتر است. بچهها بادبادکهایی
هستند که ما تا جایی میدویم همراهشان برای پراندنشان. خوب بدویم و غصهی خوب
ندویدنمان را سر خوب نپریدنشان خالی نکنیم.
با من مخالفید؟ گفتم که! اولش گفت!بند اول را پس دوباره بخوانید لطفن!
Tuesday, April 10, 2012
ما هفده سال است که ازدواج کردهایم. یک زوج دوام آورده میان همه سختیهای سختی که بوده و هست و باشد که بعد از این نباشد. ما با کمبود و مانع و بیمهری جنگیدیم برای گرفتن حقی که شاید میشد این قدر سخت و گرفتنی نباشد. قصهای هم گذاشتهایم تنگ این آمدن و برای چند نفری شدهایم نشان و الگو از چیزی که سخت به دست میآید و ساده از دست میرود این روزها. پای هم ماندن را میگویم.
ما با روزگار و جامعه و خانواده پنجه به پنجه شدیم برای با هم ماندن. راهی را آمدیم که نه دلخواه خودمان بود نه ایدهآل بزرگترهایمان. حالا اما جایی ایستادهایم که کسی نمیتواند بگوید اشتباه کردهایم. همین! آن قدر از آن طوفان گذشته و آن قدر غبار نشسته بر روزها و رفتارها و رفتهها که باورت نمیشود. نه ما دیگر آن جوانهای نترس و کلهشق آن روزیم نه بزرگترها آن قدر سختگیر و کم انعطاف و ریزگیر نه روزگار آن قدر بیرحم و بیراهِ دررو برای آدمهای بر سرِ دوراهیِ تصمیمِ با هم ماندن. همیشه همین است. چیزی که تا دیروز آرزوست امروز باید بشود حق. اما من یک قصه به خودم بدهکارم. این قهرمان پای هم ماندن خودش میداند همان قدر که امروز رسیده به آن چه رسیده، میشد سرِ هزار بزنگاه بماند و بیافتد و نرسد به چیزی که میخواست. و این ربطی به دوست داشتن و خواستن و طاقت و عشقش نداشت. قهرمانها رسم نیست از ترسها و بختهایشان بگویند. اما من یک قصه کوتاه غمگین به خودم بدهکارم.
پسرک 21 سالهای یک روز صبح حمام کرد و اصلاح کرد و لباس مرتب پوشید و از خانه بیرون آمد. با پدر و مادرش بسیار بسیار جنگیده بود و پدر و مادرش با او. همه راست میگفتند و این راستها کنار هم جور درنمیآمد و کسی هم کوتاه نمیآمد. پسر در را باز کرد که برود به تعهدی تن بدهد که به قیافهاش نمیخورد. برود زن بگیرد در 21 سالگی با جیب خالی و آیندهی پا در هوا و درس نخوانده و خدمت نرفته. شما پدر و مادر باشید چه میکنید؟ آن پدر و مادر البته در را قفل نکردند، اما همراهی هم نکردند و آن پسر رفت و تن داد و از کمتر از هیچ آغاز کرد و تنها رفت و تنها با هم خانهاش و دوستهایش جنگید و دوام آورد و امروز آدمی است با یک زندگی میانه و یک خانه کوچک با چراغی که روشن مانده و روشن است. همه ذوق میکنند و دست میزنند و چپ چپ به آن پدر و مادر نگاه میکنند که چه کاری بود کردید. کسی باور میکند اما که این همه امروز برای من خوشی و افتخار ندارد؟ کسی باور میکند هفده سال است بوی بهار برای من دل آشوبه میآورد؟ میخواهید بدانید چرا؟ میشود بعد این همه سال اعترافی کنم؟ میشود چیزهایی بگویم که بغض کرده در دلم و مانده این همه سال و هیچ شبیه حرف برندهها نیست؟
هیچ کس وقتی دارد میدود و میرود نمیداند آخرِ بازی برنده است یا بازنده. رسیده است یا در راه مانده. من میدانستم چه میخواهم و میدانستم که میخواهم برسم. همان پدر و مادری که همراهم نیامدند یادم داده بودند روی پای خودم ایستادن را. با همهی بچگی میدانستم آن چه دست من است رفتن است، نه ماندن. چه کسی مگر میتواند ماندن را ضمانت کند؟ میشد این سالها گذشته باشد و این دو نوگل خندان که امروز با هم ماندهاند با هم نمانده باشند. باور کنید که میشد و ربطی به جسارت و طاقت و خواستن ما نداشت. گاهی زندگی جایی میرود و میبرد که میخواهد و تو فقط دنبالش میروی. ما پای هم ماندهایم چون خواستهایم بمانیم و شده که بمانیم و باور کن میشود که بخواهی و نشود که بمانی.
اما اگر بپرسی این راه را که رفتهای دوباره حاضری بیایی، میگویم بله... اما نه با این همه خسارت و هزینه. این همان بغض پیچیده و کهنه است که گفتم. آن روز پیش از آن که درِ خانهی پدری را ببندم و بروم که زن بگیرم، نگاه پدر و مادر کردم و گفتم میروم! گفتند خداحافظ! و در را بستم. جنگ نه به جایی رسیده بود نه تمام شده بود. گاهی نه صلحی در میان است نه پیروزی نه شکست نه حتی آتش بس. گاهی آدمها فقط آن قدر خستهاند که دیگر نمیجنگند. میدانستند که میروم و میدانستم که نمیآیند. ولی نمیدانستم در که بسته میشود صدایش ماهها و روزها در گوشم میپیچد و تمام نمیشود. صدای سوتِ آغازِ ناگهانِ یک تنها شدن و شروع ناگهان یک با هم شدن. تصویرهای آن روز پر افتخار برای من تکه تکه و گیجند. ما با هم شروع کردیم و پشت به پشت هم دادیم و همه چیزمان با هم شد و با هم ماند. اما این صدای سوت را نه میشد گفت، نه میشد شریک کرد، نه میشد شریک شد. من از تنهایی نیامده بودم. پدر و مادری داشتم که آخر هر ماجرایی باز بودند. میشود پدر و مادر نداشته باشی و تلخ است. اما این که پدر و مادرت ناگهان تو را نداشته باشند هم خیلی تلخ است. نداشتنت جلوی چشمت راه میرود و لمس میشود و باورت نمیشود. حس کسی که در یک زمان پدرش از دست رفته و پسرش به دنیا آمده. بدتر که این رفتن و آمدن به هم مربوط باشند. پررو تر از اینها بودم که بخواهم کم بیاورم یا به روی خودم بیاورم و کوچکتر از آن بودم که بشود کنار بیایم با باری که رویم آوار شده. سالها گذشت و هزار بلا سر ما آمد و هزار بار روی دنیا را کم کردیم. این تنها ماندن آدم را سرسختتر و جریتر میکند. اما کجا میشود نوشت بلاهایی را که آن نیامدن سرت میآورد .... همین. آن چه میخواستم بگویم را گفتم. بیشتر گفتنش روضه خواندن است. میشود یک قصه سوزناک از لحظه لحظهی آن روزِ پر افتخارِ این آدمِ رها شده نوشت. بگذارید مرد باشم و ننویسم.
من آن قدر بخت داشتهام که زندگیم سرپاست. هم خانهام و پسرکم را دارم. دوستی پدر و مادر را هم دوباره دارم و بیشتر و عاقلتر. اما اگر شد این خواهش من را به وقتش یاد کنید. اگر پدر و مادرید، اگر پدر و مادر شدید، اگر پدر و مادری هستند که حرفتان را میخرند، یاد بیاورید که هیچ وقت فرزندتان را رها نکنید. حتی اگر اشتباه میکند، حتی اگر توی چاه میپرد. او هر بلایی سر خودش بیاورد به قدر این رها شدن زخم و جراحت ماندگار ندارد. فرزندتان را هیچ وقت رها نکنید. هیچ وقت.
هفده سال پیش همچین روزی , که مثل امروز گرمای زودتر از موعد حتی عصبیات میکرد , توی محضر زیر پل گیشا شاهد کم آورده بودیم ... تا رسیدن دیگران , محضردار مبهوت نگاهمان میکرد , بعد که دید نه ماجرا اصلن شوخی نیست تمام سعیاش را کرد تا رای مادرم را بزند . وقتی دید اصلن اینکه ما اینجائیم فقط و فقط به اصرار مادرم است و اینکه آن یکی پدر و مادر غایباند به این علت بود که ما اصرار مادرم را پذیرفته بودیم نه منطق آنها را، تمام سعیاش را کرد که این عقد مهریه داشته باشد, میگفت برای حفظ زندگی لازم است . وقتی دید مادرم اصرار میکند که ما به مهریه اعتقادی نداریم اما حق طلاق مساوی با زوج را برای زوجه میخواهیم رسمن گُرخید که " خانوم یک کاغذ پاره به چه دردتان میخورد؟ اصلن من تا به حال همچین عقدی نخواندهام با همچین شرطی " . بعد من همش منتظر بودم حرفاش تمام شود, دید این پا آن پا میکنم فکر کرد شاید بهتر است به من گوش کند آرام زیر گوشش ازش پرسیدم اشکالی دارد عروس از کسی اجازه نگیرد ؟ یک طوری نگاهم کرد که دلم برایش سوخت , مستاصل مانده بود این دیوانهها از کجا آمدهاند.
چانه زدنهای اوبه نتیجه نرسید و نتوانست مادرم را متقاعد کند ، بند مورد درخواست مادرم را به شروط ضمن عقد در دفتری که ازدواجها در آن ثبت میشد, اضافه کردند و ما دوتا پایش را امضا کردیم همراه با شهود .اما محضر دار زیر بار نرفت که به عقدنامه اضافهاش کند . بعد گفت نمیشود مهریه نباشد یک چیزی باید باشد , همه من را نگاه کردند , گفتم فرقی نمیکند ! آن موقع نمیدانستم میشود یک سکه نوشت , گفتم خب 5 تا سکه قابل قبول است ؟ محضر دار در حالی که سرش را تکان میداد گفت بله .
من همان بار اول بدون اینکه از کسی اجازه بپرسم "بله" گفتم, یادم میآید بعدش وقتی خطبه را میخواند بغضم ترکید , عین وقت تحویل سال که گاهی آدم نمیداند چرا منقلب است . یا دلم برای معصومیت خودمان سوخته بود شاید , یا حتی قدری حواسم پیش آن دونفری بود که نیامدند و تنهایی پسرکی که کنارم نشسته بود .
از آن روز هیچ تصویری موجود نیست نه عکس نه فیلم . شاید بیاهمیتترین مناسبت بین ما دونفر باشد. تنها تاریخ تقویم دونفرهی ماست که مناسبات بین ما را به قبل و بعدش تقسیم نمی کند , حتی حلقه را گذاشتیم دو روز بعد بین دوستانمان دست کردیم . اما آن روز آرایش نیروهای متخاصم را تغییر داد . تنها یادگار آن روز روسری رنگ روشنی است که از خالهام امانت گرفته بودم و بعد ازش خواستم هروقت که داغان شد و خواست بندازدش دور بدهد به من و او در کمال مهربانی و سخاوت دقیقن همین کار را کرد وقتی سوراخ و داغان و دور ریختی شد دادش به من .
دیشب چند تایی از عکس های آن مهمانی دوستانه را گذاشتم روی فیس بوک . میآیند پای عکسها با یک عالمه تعجب مینویسند چقدر کوچک بودید !!!! میآیند مینویسند حتی کوچکتر از سن آن وقتتان به نظر میرسید ! میآیند مینویسند شما آدم را به زندگی امیدوار میکنید ! بعد من سعی میکنم حال آن روزم را به خاطر بیاورم . یادم میآید " بله " را که گفتم صدایم را ذزه ذره از دست دادم ,به طوری که رسمن روز مهمانی صدا نداشتم .فکر میکنم خیلی عصبی بودم . یادم میآید اصلن به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که دارم تصمیم مهمی میگیرم ! میدانستم او را میخواهم و انگاری راهش توی این مملکت در اتمسفر اطراف من , همین است . یادم میآید به تنها چیزی که ایمان داشتم, او بود و رفاقتی که بینمان بود ! رفاقتی که با دوست داشتن توفیر دارد . میشود رویش حساب کرد . یادم میآید که نمیترسیدم از هیچ چیز ! میدانستم هرچه که پیش بیاید با هم یک کاریاش میکنیم . یادم میآید که میدانستم آدم بزرگهای هر دو طرف اشتباه میکنند . بعدترها دیدم بله , ما , همان بچههای کوچک با همهی بچگیمان کم اشتباهتر از آنها رفتار کردیم, چه با هم و چه با آنها !
ما هفده سال است که پای آن برگه را امضا کردیم . حفظ آن امضاها سخت است ؟ ساختن یک زندگی با دست خالی سخت است ؟ راستش نه ! هیچوفت هیچ کدام از اینها به چشم من سخت نیامد ... سختیاش یک جای دیگر است, که هیچ کدام از آن آدمهای نگران دربارهاش چیزی نمیگفتند . بله ، ما هم یک جاهایی گیر کردیم ، رسید به یک وقتی که دربارهی چیزهای مهمی درک مشترکی نداشتیم ، این حتی با اختلاف نظر هم فرق دارد ، دربارهی اختلاف نظر میشود بحث کرد اما وقتی درک مشترک از چیزهای مهمی دچار خدشه میشود رفاقت را نشانه میرود . آدمها را از هم دور میکند , طول کشید، خیلی زیاد طول کشید چیزی حدود ۹-۱۰ سال شاید ، تقریبن همین سالهایی که ما را به نشانی این صفحه میشناسید... چیزهایی فرساینده , آزار دادند ! آزار دیدیم , حتی هم را آزار دادیم , بدون اینکه قصدش را داشته باشیم .اینکه آزار دیدهای اما آزارنده قصدش را نداشته , فقط با همان رفاقت بود که حالیات میشد و یادت میماند . اما با همهی اینها یک وقتی هم رسید که تا مرز شکستن خم شدیم , رفاقتمان کمرنگ شد ! سختترین قسمتش همین بود . رفاقت که تحلیل میرود ، خیلی سخت میشود . وقتی رفاقت به حداقل میرسد آدم نگران آن سند امضا شده نیست ... اصلن فرقی نمیکنم جایی را امضا کرده باشی یا نکرده باشی . آدم نگران از دست دادن رفیقاش است. آدم میبیند دارد بزرگترین داراییاش را از دست میدهد . آدمِ رنجیده خاطر هر چند دلگیر اما نگران رنجشِ رفیقش است , بعد وقتی دوتا آدم قصه در رنج مدام هستند دیگر خیلی سخت است ... بله ! ما این روزها را هم داشتیم, شاید بشود حالا بدون واهمه گفت که ازسر گذراندهایم . سخت و طولانی و فرساینده با ردی ماندگار و گزنده , اما گذراندیم . چیزهایی که ما از سرگذراندیم را فقط با رفاقت و برای باقی ماندن رفاقت بود که میشد تاب آورد . همان بزرگترین داشتهی روز اول , که با ژست عاقلطور نفیاش میکردند و زیر سوال میبردند ... اینها را هیچکس به ما نگفته بود . اینها را هیچ کس به آدم نمیگوید ، هیچکدام از آدم بزرگهای نگران . اما من امروز هفده سال بعد از آن بیست و دوی فروردین ، فکر کردم موظفم اینها را اینجا به صدای بلند برای همان جماعتی که قصه را خواندهاند، بگویم . در واقع فکر کردم نگفتنش ریاکارانه است .
پ . ن : راستی همین نیم ساعت پیش پستچی سند خانه را آورد ، انگاری بیست و دوم فرودین برای ما روز ثبت احوال است . مبارک است رفیق قدیمی ، همخانهی صمیمی . خسته نباشی پسر!
Tuesday, April 03, 2012
فراموشت نمیکنم , فراموشت نمیکنم ... فراموشت نمیکنم !
Monday, April 02, 2012
سه کله سیر را گذاشتم توی طبقهی پیازها , سمنو رو گذاشتم خیس بخورد بلکه وربیاید بشود ظرفش را شست , سبزهها را رفیق میزبان سیزدهبدرمان گفته میسپرد به آب روان . سرکه را خالی کردم توی سینک , سیبها را که میگذاشتم قاطی میوههای یخچال فکر کردم راستی چرا سیب سبز نگرفته بودم برای هفت سین ؟ بعد یادم آمد این حوالی فقط سیب قرمز آوردهبودند. گشته بودم, نبود . نصف ظرف سماق را دیشب پاشیده بودم روی کباب تابهای . تخممرغهایی که همراه باربدک تند تند با پاستل روغنی خط خطی کرده بودیم روی کانتر آشپزخانه مانده بود معطل . هنوز گلدان سر سفره بود . همینطور آینه و شمعها و ظرف سنجد . فکر کردم هنوز خواهرم دانه دانه سنجدها را میخورد تا سیزدهبهدر یا نه ؟ باربد مدرسه بود , فرجام کارخانه . ایستادم رو به پنجره, نگاه کردم . هوا شفاف نبود مثل روزهای قبل . یک چیزی از یک جایی توی دلم هول میانداخت ... شاید یک جور خیال , روزهای عید لیوان پشت لیوان مهارش کردم انگاری . حالا راه میرفت توی جانم . توی خانهی خالی از مردانم . دلم خواست مچاله شوم زیر پتو , بعد دلم خواست که دلم نخواهد بخزم زیر پتو . میدانستم خیال, گوشهی پتو را کنار میزند محکم بغلم میکند از پا میاندازدم . توی خانه راه میرفتم , چشمم به خودم توی آینه افتاد , یاد شب قبل افتادم که چقدر از خودم بدم آمده بود توی آینه . بعد فکر کردم تخم مرغها را چه کنم خب ! نگه داشتنی که نیستند , توی سطل که انداختمشان دیدم نه به دیروزشان , نه به سیزده روز گذشتهشان نه به امروز , چه تاریخ مصرف کوتاهی ! فکر میکردم چیزهایی که سر هفت سین میگذاری چه سرنوشت دلخراشی دارند . آن همه ارج و قرب و سلام و صلوات یکهو به روز سیزدهم که میرسد خاک برسر میشوند ... بعد فکر کردم مثل حال آدمیزاد است شاید . نه به شر و شور دیروز ! چه مرگت شده آنا ؟ نگذار یک مرگیات بشود , از خانه زدم بیرون , خیال ماند توی خانه . وقتی برمیگشتم از یک مسیر کج و کوله از وسط پارک یکهو دیدم پایم را گذاشتهام وسط "فراموشم نکن"های ریز آبی . همانجا گرفتم نشستم , صبح که باربد را میرساندم به ماشین مادرِ دوستش تمام محوطهی مجتمع قبلی را جوریدم . غنچههای ریزش لای سبزهها بود اما خودش نه , دیروز جایی که برای در کردن سیزده رفته بودم پیشان گشتم, نبودند . اصلن هنوز سرما به بهار اجازه نداده بود جولان بدهد خودش را پهن کند , حالا یکهو ! بیهوا ... نازشان کردم , دست کشیدم به چهار پر خوشگل و آبی بینظیرشان , یک دل سیر تماشایشان کردم, یک نفس راحت کشیدم . برگشتم خانه, خیال بود , اما یک گوشه سرش به کار خودش بود .
|
|