فروردین الکی خوش است، مثل رختِ عیدی که هول هولکی دم آخر دست و پا کرده باشی، دلت خوش است که نوست، اما خودت میدانی به تنت زار میزند، فروردین هنوز اتفاقی نیفتاده، بهاری نیامده یا دستِ کم من توی کَتَم نمیرود ساعت سه ضربه بزند، دینگ دینگ دینگ و بعد یکهو بهار بشود. اردیبهشت اما فرق دارد، بهارِ اردیبهشتانه مثلِ سر گلِ یک هندوانهی قرمز است. شیرین، آبدار، سفت . هنوز مانده تا مرز رسیدن را پشتِ سر بگذارد، پوک و بیمزه شود. اردیبهشت برایِ من اولِ بهار است.
امروز ظهر که میآمدم خانه، بالای کاغذ فتوکپی با مداد نوشتم اولِ اردیبهشتِ نود و دو! کاغذ را تا کردم چپاندم توی کیفم. توی دلم گفتم " بهارم مبارک " دویدم سمتِ خانه تا بچه پشتِ در نماند، خیالم اما تندتر دوید تا اولِ اردیبهشت نود و سه.
زنی که توی تاکسی سمندِ زرد رنگ، مسیرِ شرق به غربِ بزرگراهِ نیایش، پشتِ سرِ راننده نشسته بود و نمیتوانست لبخند پت و پهناش را جمع و جور کند، من بودم.