Sunday, June 16, 2013

شهرِ خاموشِ من، آن روحِ بهاران‌ش را پس گرفت



شهرِ خاموشِ من،  آن روحِ بهاران‌ش را پس گرفت

نجیب‌اند این مردم،  جواب آن خیانت، آن هتک حرمت را سروقت‌اش روی برگه‌ی رأی‌شان نوشتند انداختند توی صندوق،  دورترین گزینه به خواست شمارنده،  که یعنی این صندوق همین صندوق نیم‌بند  مسیرِ گفتگوی ما و شماست،  که یعنی من با تو حرف می‌زنم چرا دعوا می‌کنی؟  مثل آن سکانس از فیلم نیازِ داوود نژاد،  که دو نوجوان فیلم سرِ کار باهم رقابت می‌کنند یکی می‌گوید کار کنیم هر کدام‌مان بهتر بودیم بماند، آن یکی اصلن انگار حرف حالی‌اش نیست، می‌گوید کار کردن که جرات نمی‌خواهد دعوا کنیم هر که دعوا را برد بماند ... مردمِ ما نجابت نوجوان اول آن فیلم را دارند .
مردم ما نجیبانه  دلی را که داغ جوانانش و  خفتِ قفل در خانه‌ی بن‌بست اختر،   روی آن سنگینی می‌کرد گره زدند به زنده نگه داشتن بذر امید،  همان‌طور که مرد نقاش گفته بود، راه سبز امید را زندگی کردند. 
دیشب رفتم نگاه‌شان کردم،  یک دلِ سیر، حتی می‌توانستی بفهمی کدام‌شان دم آخر راضی شد  دل‌چرکین، در اوج بی‌اعتمادی  بیاید پای صندوق!  دل‌م می‌خواست دانه به دانه توی آغوش بگیرم‌شان که آن یک درصد بالای پنجاه درصد را مدیون شما‌ییم که دل‌ت نیامد همراه نشوی. 

No comments:

Post a Comment