Saturday, July 20, 2013

کلنگی

نشستیم توی ماشین و راه افتادیم. سوال از این وسوسه کننده‌تر امکان نداشت. با لبخندی شیطان و جستجوگر پرسیده بود: بچه که بودی کجاها فوتبال بازی می‌کردی بابا؟ همین طور که با هیجان کل راه را برایش توضیح می‌دادم رفتیم تا رسیدیم به محله‌ی نوجوانی و بعد محله‌ی کودکی. جا به جا نگه می‌داشتم و پیاده می‌شدیم و نشانش می‌دادم دروازه را کجا می‌چیدیم و خط زمین کجا بود و کجا لم می‌دادیم و کجا نوشابه می‌خوردیم. میان این همه سال که هر ذره‌ای زیر و رو شده بود و عوض شده بود بو می‌کشیدم و خط و ربط‌های بیست سال و سی سال پیش را می‌جوریدم. قلاب گیر کرده بود به زخم فراموش و پنهانی و بازش کرده و خاطره‌ها فواره می‌زد از زبانم. رفتیم تا دبستانِ قدیمی که حالا آموزشگاه بود. به راهنماییِ نوسازمان که حالا دبیرستان پیرِ دخترانه شده بود. تعریف کردم آن روز را که میز و نیمکت‌ها را از مدرسه‌ی کهنه برداشتیم و راه افتادیم میان خیابان تا مدرسه‌ی نو و محل را روی سرمان گذاشتیم و دو میز و چهار همشاگردی‌مان که تمام روز گم شدند و ناظم غروب نشسته روی نیمکت مدرسه در پارک پیدایشان کرد و پسرک ریسه می‌رفت از خنده و مرا بی‌طاقت تر می‌کرد در بازجستن و بازگفتن.
دست و پای بیهوده می‌زدم تا قصه‌ی میان‌بر زدن باغی را بگویم که حالا ایستگاه مترو شده بود. از کوچه باغی تعریف کنم که بزرگراه زیر پای‌مان بود. خرابه‌ها و زمین‌های واافتاده‌ای را نشانش بدهم که ساختمان‌های ردیف پشت هم بر سینه‌اش نشسته بود. تا رسیدیم به خانه‌ی کودکی. هر چه بلد بودم گفتم تا حیثیت این بیغوله‌ی رنگ و رخ رفته را که روزی کیابیای محله‌ای بود پس بگیرم پیش چشم پسرم. او اما مشتاق شنیدن شیطنت‌ها بود. نشانش دادم درخت‌هایی که تک تک کاشته بودیم و براش گفتم از دروازه‌هایی که روی دیوار حیاط این مجتمع پیر و از نفس افتاده کشیده بودیم. از روزگاری که درِ حیاط از راه دور باز نمی‌شد و پسرِ خانه بود که روزی آن قدر مرد می‌شد که کلید را با افتخار از پدر می‌گرفت و در ماشین رو را باز می‌کرد و می‌بست. می‌گفتم و آجرهایی که از شکم آخرین خانه‌های رفاقت کودکی بیرون کشیده بودند و روی هم چیده بودند نفسم را بند می‌آورد.
پسرک که حالم را انگار فهمیده بود دلجویانه و کشف کرده از پشت نرده‌ی حیاط، جایی از دیوار را نشانم داد و خندید. ردِ رنگ رفته‌ی دروازه‌ای را که سالها پیش بر دیوار کشیده بودم پیدا کرده بود. خندیدم و برایش از رفیق‌های بچگیم گفتم که مثل رفیق‌های بچگیِ امروزِ خودش با هم زندگی کرده بودیم و خوشی. بازی کرده بودیم و دعوا. قهر کرده بودیم و آشتی. از عموهایی می‌گفتم که هر کدام را یکی دو بار که آمده بودند ایران فقط دیده بود...
شب که آمدیم خانه امید برایم عکس حیاط دبیرستان خوارزمی را فرستاده بود که همه چیز را کوبیده بودند و کنده بودند. آن آب خوریِ کذایی را که با هم گلاویز شده بودیم روبرویش. آن پله‌هایی را که نشسته بودیم برِ هم و اخم کرده بودیم و آشتی، و بلند شده بودیم به برادر ماندن تا امروز. برایش نوشتم که رفتم و دیدم. ننوشتم که نیم ساعت نبش چهار راه زل زده بودم به این خرابه‌ی دل‌ریش کنِ لعنتی و نمی‌فهمیدم حالم گریه است یا نعره است یا دشنام.
با پسرک نشستیم توی ماشین و راه نیافتادیم و گپ زدیم. گفتم تو هم سالها بعد می‌آیی و می‌گردی دنبال خودت در این روزها و یادت می‌آید از شیطنت‌ها و بازی‌ها و رفیق‌هایت. چه بهتر که با رفیق‌هایت بیایی برای گشتن، نه مثل من تنها. خندید و گفت شک نکن! من دوستی‌های خیلی خوبی دارم. راست می‌گوید.
دنبال آجرهای روزهای کودکی گشتن در شهری که آجرها حتی از آدم‌ها هم عمرشان کمتر شده غم‌گین است. گمان نکنم به عمر ما قد بدهد ساختن خانه‌هایی که بیش از سی سال عمر کنند یا آمدن نسلی که خانه‌های رنگ و رخ رفته را هم تحمل کنند. کاری از ما ساخته نیست میانِ این شهوت کوبیدن و باز ساختن و بلندتر ساختن. ما فقط می‌توانیم یاد بگیریم خاطره‌ها و رفاقت‌هامان را میان این محله‌های عاشق ویرانی و نوساختن بیابیم و دریابیم و بپاییم. ما فقط می‌شود یادمان باشد میان این همه مته و کلنگ و ماشین آهنی که افتاده به جانِ قدم به قدمِ روزهای رفته‌ی عمرمان، دست‌مان فقط به همین رفاقت‌هایی بند است که با هم می‌سازیم و با هم می‌کنیم. این را هم ببازیم بیست سال دیگر کاری نداریم اینجا که الان نشسته‌ایم. چیزی نداریم برای جستن و گفتن و یاد کردن و آشنایی دادن.
باید یاد بگیریم راحت نکوبیم به هوای بلندتر و بهتر ساختن. رفاقتِ ماندگار تنها ماندنی ماست در این شهر دیوانه‌ی ویران کردنِ کهنه‌ها. ماندنی‌تر باشیم پای هم. صبورتر باشیم. بگذاریم چیزی دستمان را بگیرد از این روزهای تند و تلخ و پرغبار و سر و صدا.

No comments:

Post a Comment