یک وقتی هم هست که انگشتانَت روی کیبورد دویده، بدون اینکه بدانی، داری خودت را گره میزنی به چیزی، به کسی، به جماعتی! یکطور دردناکی خودت را به دردِ بیدرمانی مربوط میکنی! رفاقتی را
شکل میدهی که میراثَش فقدانیست بیشکل و به غایت تلخ . مینویسی و نمیدانی که داری با دستهای خودت، خودت را نشان میکنی، برایِ بیمهرترین مهر، برای شبِ بیرحمِ رفتن! ... طوری که بعدترها میبینی آن چند خط، روزگارت را به قبل و بعد از تاریخی که پایَش ثبت شده، تقسیم کرده بود .
سه سالگیِ آن رفاقتِ غریب مبارک، رفیقِ شبزده!
میدانستی بعد از طولانیترین سکوت ، نوشتن را به من برگردانده بودی؟ نمیدانستی!