توی دوربینم فیلم انداختم. یعنی همهاش از سر رفتارِ وسوسهآمیز آقای ح.ه شروع شد و دوربینِ آنالوگی که گاه و بیگاه دستش بود . من حسودیام شده بود! به چه؟ به بینیازیاش از نگاه کردن به السیدی ناموجود بعد از زدن روی شاتر. به آن صبوریِ فراموش شده ، گیرم حتی از سرِ ناچاری . صبری که امروز انتخاب آقای ح. ه است اما روزگاری جبرِ زمانه بود.
تفاوت دیروز و امروز هم شاید همین باشد. صبوری و همینطور احتیاط زیاد برای اشتباه نکردن و هدر ندادن موقعیت. حساب ویژه باز کردن روی بر همینطریق بودن عشاق تا نامهها برسند به مقصد و جوابها برگردند . بعد اینها فضلیت نیست ، به چیزی قداست نمیدهم. ویژگی آن روزگار بود که دندانت روی جگرت جا میانداخت و ردش تا شعر، ترانه، کتاب و صحنه میآمد . فکر میکنم همه چیز هم سختتر بود هم آسانتر. باقیماندن، صبر را تاب آوردن اگر همهی کاری بود که برجستهات میکرد. میآوردت بین خطوط قصه، حالا دیگر اصلن مسئلهی کسی نیست. چگونه بودن، چگونه ماندن مهمتر است و همه چیز را سختتر میکند انگاری. برای دیده شدن خیلی باید خلاقتر باشی و خلاق بمانی...
من هنوز به آن درجه از صبوری که آقای ح.ه در این روزگار توی مُشتش دارد، نرسیدم. یک بار با دوربین دیجیتال تصویر میگیرم، نگاهش میکنم ، بعد که خیالم راحت شد آن یکی دوربین را توی دستم میگیرم، تلاشِ مذبوحانهای میکنم همان قاب را ببندم ، نفسم را توی سینه حبس میکنم تا لرزش احتمالیام به حداقل برسد. بعد میزنم روی شاتر. طوری نفسم را ول میکنم انگار که شقالقمر کرده باشم.