ژوکوند غمگین است*
یک وقتی هم بود که ژوکوند غمگین بود، دیگر لبخند نمیزد، توی یک فیلم داستانی دنیا را نگران کرده بود ... کمی بعد دیگر هیچکس لبخند نمیزد، دبیر کل سازمان ملل طی پیام زندهی تلوزیونی از مردمِ دنیا میخواست تلاش کنند بخندند، حتی شده یک لبخند کوچک!
کودکی توی آغوشِ مادرش، شاید هم پدرش (درست یادم نیست) جیغ کشید و گریه کرد. دنیا کن فیکن شد ... این همهاش نبود، چندتایی دختر دبیرستانی بودیم که زیر تیر بسکتبال مدرسهای که میرفتیم عزا گرفته بودیم برای ژوکوند که بر ویرانهی دنیا اشک میریخت، هیچکس هم بالای سرمان نبود که بگوید، لعنتیها هیچوقت دیگر در زندگی هفده ساله نیستید، خندیدن یاد بگیرید وقت زیاد است برای سوگ و سوگواری.
دخترها امسال چهل ساله میشوند ... امروز بعد از گپ و گفت با یکیشان وقتی گوشی را قطع کردم ، دیدم باید بروم سروقتش یقهاش بچسبم که لعنتی دیگر هیچ وقت در زندگی چهل ساله نخواهی بود ... که تو فقط چهل سالت است. این را بفهم.
* ژوکوند غمگین است