همهجای خانه یادداشت چسبانده. پشت درِ ورودی، روی کلیدِ برق ، روی دیوارِ بالای سینک آشپزخانه ، تویِ در کمدِ اتاق! با همان خطِ خرچنگ قورباغه ، یادداشتهای چند کلمهایِ امید بخش. پُر از همدلی و همراهی ... نمیدانم من گاهی به باد بندم یا او حالم را بو میکشد یا هردو ! انگار که من بچهاش باشم ، دستهایش را دورم حلقه کرد و چیزی نگفت. آرام شدم. جان گرفتم. مات مانده بودم اینهمه عطوفتِ ناب را چهطوری توی دستهای کوچکاش جا میدهد؟!
بیست و دو روز مانده تا چهل سالگی، با اطمینان میتوانم بگویم زائیدنِ این مردِ کوچک که میفهمد و میفهماند که میفهمد ، زائیدنِ این جانِ زیبا ، بهترین کاریست که توی عمرم کردهم.