من حالِ همهی شما را نسبت به دوتای قبلی میفهمم. شاید اگر منهم همان وقت دیدهبودمشان برایم عاشقانهای بود که وقت و بیوقت ازشان شاهد میآوردم. اما من نه اولی را به سال 95 در بیست و دو سالگی دیدم و نه دومی را 2004 در سی و یک سالگی و فکر میکنم چه حیف! میتوانست لذتِ نابی باشد که از دست رفت . دوتا را پشتِ سرِ هم بدون مزمزه کردن زمستان گذشته دیدم. برای پر کردنِ شبِ تنهاییام، وقتی کودک دبستانی خانه خواب بود و قفل درِ ورودیِ خانه را از تو چرخانده بودم. ساعتی بیدار مانده بودم به مرور کردن. به بررسی سانتیمتر به سانتیمتر جایی توی دلم دنبال چیزی که جا به جا شده باشد. همه چیز سرجایش بود اما. همانجا بود که فهمیدم وقتش گذشته. ترسیده بودم اولش که نکند دیگر دلم مالش نرود. دنبال علائمحیاتی دلم وقت مواجهه با موارد مشابه گشتم. یاد حالم بعد از اتمام شبِ گذشته که افتادم خیالم راحت شد که تمام نشده ... تمام نشدم.
دیشب سومی را دیدم. دوستش داشتم. شاید تاریخ فیلم با تقویم من جور در میآید . شاید آن واقعگرایی که توی دوتای اولی گمشده بود اینجا بار اصلی قصهی پر از دیالوگ را به عهده داشت. من هم همهی واقعیت را دوست ندارم. مسئله اینجاست چیزی که واقعیت دارد ،هست. با ندیده گرفتنش از بین نمیرود. اگر نخواهیاش گورش را گم نمیکند. قانونِ بقای واقعیتِ لعنتی! مثلِ روبراه نبودن کسی که در مرور عاشقیِ دوتا آدمِ قصه در فیلم دوم به کل ندیده گرفته شده روی اینیکی سایه انداخته. یک چیزیهایی تلخ است اما حقیقت دارد. مثل اتفاقی که اصلن فقط دوتا آدم ندارد و دیگرانی هم هستند که دخیلاند. همان چیزهایی که برای اینکه قصهها از سکه نیفتند نویسنده ،شاعرِ ،صاحبِ اثر سراغشان نمیرود. همان گوشههایی که رویداد ماورایی را زمینی میکند و اگر قرار باشد پایت روی زمین باشد چارهای جز دیدنشان نداری. مثل بازی کلامی دوتا شخصیت فیلم در انتهای قصه. تن به بازی قدیمی دادن با تمام قوانینی که میدانند با تمام آن چیزی که وقت بازی توی دلشان میگذرد ...
یکجایی در فیلم زنِ قصه رو به دختر مسئولِ پشت پیشخوان هتل که آنها را شناخته و از دیدنشان ذوقزدهاست چیزی میگوید با این مضمون که من شبیه زن قصه نیستم. زنِ قصه ساختهی تخیل اوست ... یاد جملهی پایانی " چشمهایش " افتادم. " این چشمها مالِ من نیست "