اینقدر زود و اینقدر کم که نشد با هم توی یک کادر جا بگیریم . بین آن همه تصویر به جا مانده از آن دو سفر. حتی وسط شلوغی هیچکدام از آن عکسهای دستهجمعی. بس که هر دوتایمان دوربین توی دستمان بود. چندتایی فریم پشتِ سرِ هم مانده از سفر دوم. لحظهای ویژه، از من و فرجام با دوربین خودمان بیخبر و تند تند عکس گرفتهای. تصاویری بکر و غریب و صادق که شبیهشان هیچوقت جای دیگری ثبت نشد.
اینقدر زود و این قدر کم که گاهی یکهو ترسخورده و نگران،صدای همه چیز را میبندم، میایستم وسطِ خانه حافظهام را میجورم... مکث ... نفس راحت میکشم. صدایت توی خاطرم مانده. نمیدانی آخر، من از به خاطر نیاوردنِ صدا وحشت دارم ، گاهی صداها را توی ذهنم مرور میکنم. آدمها با صدایشان برایم جان میگیرند. دلم به بودنشان یکطور خوبی گرم میشود.
اینقدر زود و اینقدر کم که حتی نمیدانم چی دوست داشتی ، بپزم ، برای دوتا همسایه ببرم.
اینقدر زود و اینقدر کم که گاهی یقهی خودم را میچسبم که معلوم است کجای قصهای!؟ که لال بمان زنِ حسابی. که شلوغ نکن ببین آدمهایش را ! که هر چه نزدیکتر، انگاری آرامتر و نجیبانهتر سر میکنند مصیبت را. که یادت نرود قاعدهی هیچکسش بو دن را .
اینقدر زود و اینقدر کم که استیصال بیچارهام میکند. استیصال در فهمیدن. استیصال در فهماندن. استیصال در کنارِ هم گذاشتنِ حقیقت و واقعیت ... این را که مانده دلی تنگ ، کم خاطره اما ، و یا شاید حتی بیخاطره. میبینی چه تناقض غریبی توی خودش دارد؟ ترکیبِ دلتنگی و بیخاطرگی . اما حقیقت دارد . هر چهقدر دور، هرچهقدر پرت، واقعیت این است که شب آخر به دعوتم جواب رد ندادی. واقعیت این است که دستساز خودت را پیچیدی توی روزنامه برایم آوردی و من ماندهام و آن شمع یادگاری که دلم نمیآید روشناش کنم...
اینقدر زود و اینقدر کم که " اولین" بار به فاصلهی دو ساعت " آخرین" شد.
اینقدر زود و اینقدر کم که عاجزم از کنار هم گذاشتن آن جانِ پر از زندگی و آن دلِ پر از مُردگی. آن چشمهای سیاهِ براق و این خاموشی.
اینقدر زود و اینقدر کم که منصفانه نیست این هزار روز و حتی بیشتر به ازای آن هفتاد روز !
.
.
.
اینقدر زود و این قدر کم که گاهی مثلِ امشب ، شبِ سومین بیست و هشتمِ مهر ، گیج و مستاصل ، تنها این ازم برمیآید که چندتایی شمع روشن کنم ، بچینم پای پنجرهی آشپزخانه رو به جنوب.