پرسید یعنی چهطور است؟ چهلسالگی را میپرسید. بعد من یک چیزهایی برایش گفتم که همان وقت به ذهنم رسید. درستترش اینست که دیدم وقتی طرفِ گفتگو او باشد جرات میکنم سراغِ یک گوشههایی از خودم بروم که تنهایی نمیتوانم. دیدم که با او یکطور خوبی دست از انکارِ خودم برمیدارم. جسور میشوم. دیدم هروقت خداحافظی میکنیم و گوشی را میگذارم زمین، چیزی دربارهی خودم میدانم که پیشتر نمیدانستم.