بعد اینطور بود که کسی میگفت تو ( یعنی من) درگیر شدهای. درگیرِ درگیریِ من ( یعنی ایشان) . درگیریای که من ( یعنی ایشان) از سرگذراندهام اما تو ( یعنی من) توی آن گیر کردهای. بعد قبل از این که من چیزی بگویم کسی ریموت کنترلِ پخشِ موسیقی را گرفته بود توی دستش، ترانه را انتخاب کردهبود و صدا را بلند میکرد. بعد من لال شدم. بیصدا. امانمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بعد وقتی آن ترانه درمیان باشد من همهی بردباریام را از دست میدهم، اما ایشان در جریان نبودند. بعد نشد من بگویم که دوستِ خیلی عزیز ، آدمِ ویژه! هم میدانی هم نمیدانی. اینکه من اگر این را اینجا با تو حل کنم ، اگر سر دربیاورم چهخبر است، جای دیگری سر از علامت سوال بزرگی که حیاتم را گاهی مختل میکند در آوردهام. که چرا این کوفت را اینجا میفهمم اما آنجا که باید ، نمیفهمم. که چرا عطوفتم اینجا گل میکند اما آنجا خطکش گرفتهام دستم؟ که من دنبال ادله برای فهمیدنم ، نمیخواهم کمک کنم. شاید میخواهم کمک بگیرم . بلکه بفهمم اشکالِ کارِ خودم توی محدودهی خودم کجاست؟ اما من لال بودم. وسط آن شلوغی نمیشد اینها را توضیح داد .