تصمیمش را گرفته بود . مثلِ سالِ قبل و قبلتر. خواست آن روز با دوستانِ صمیمیاش بازی کند. با هم شام بپزند. اگر بشود شب نگهشان دارد فردایش باهم بروند استخر. این دوستان صمیمی و ویژهاش امسال شدهاند چهارتا. بابت آخری هر ازگاهی از ما تشکر میکند که این آخرین اما صمیمیترین و جورترین را شما به من دادهاید. از حجم تفاهم موجود گاهی متعجب است . دست آخر به این نتیجه میرسد که خب طبیعیست. به خاطر پدر و مادرهایمان است.
به بهانههای مختلف دوستان مختلف را یادش آوردهام. حرفش دوتا نشده ! " نه، همان که گفتم " ما هم گفتیم "چشم." سومین سالیست که وارد هیچ مذاکرهای دربارهی کیـکِ سفارشی نمیشود . میگوید کیک را باید بشود با لذت خورد. شکلاتیِ بیبی انتخاب همیشگیاش است. اینش به من رفته. از تکرار چیزهایی که به کیفیتشان اطمینان دارد خسته نمیشود. اهل تنوع نیست. حتی یکطورهایی نسبت به امتحان کردن پیشنهادهای جدید سختگیر است و انعطاف ندارد.
شد 5 سال که به عمد دربارهاش نمینویسم. گاهی این پرهیز سخت است. معاشر خوبیست. نفر سومِ خانهاست با جایگاهی نسبتن برابر با ما. پر از علاقمندی و ایده و آرزوست. پر از تک جملههای غافلگیرکننده که آدم دلش میخواهد با دیگران درمیان بگذارد... اما فکر میکنم اینطوری درستتر است .
صبح اولین روز از سال یازدهم توی خیابان بهم میگوید " ده سالهام، دورقمی شدم " میگویم " سه رقمی بشی " توی دلم میگویم بمانی پسر! دستش را دورکمرم حلقه میکند و میگوید " تو هم همینطور " .