به آخرین چاقویی که خریدهام نگاه میکند، میپرسد اینها را از کجا پیدا میکنی؟ نمیپرسم چشمت وسطِ این شلوغی چهطور همیشه چاقوهای مرا میبیند ؟! ... ادامه میدهد تیزی همین است. میگویم ولی به اندازهی کافی تیز نیست!
یک پیرمردی بود توی یکی از پس کوچههایی منتهی به یک خیابانِ اصلی توی رشت. چاقوهای منحصر به فردش را از تیغهی فنر فولکس میساخت با دستههای چوبی خوشدست. چشمهای تیرهی پسر جوانمرگش از توی قاب به مشتری زل میزد. میگفت رفته دریا برنگشته. کسی چه میداند، روایت همین بوده یا نه!؟
اما مغازهش! ... اصلن بگو آقای الیوندر توی کوچهی دیاگون. تو چاقو انتخاب نمیکردی. چاقو انتخابت میکرد. محسورت میکرد. توی مُشتت مینشست. انگار که برای هم مقدر شده بودید. نتوانستم برای نسل سومِ قبیله توضیح بدهم چرا محصولات آن کارخانهی معظم توی سوئیس باید جلوی این دستسازها بوق بزنند ... بعضی چیزها را نمیشود توضیح داد.
سفارش میکرد به چاقو تیز کن ندهید. روی هیچ سنگی نکشید. یک نمه مرطوبش کنید. تیغه را بکشید روی دایرهی برجستهی پشت نعلبکی چینی. هنوز هم که هنوز است با همهی چاقوها همانطور رفتار میکنم. انگار نه انگار .
خاله جان میگفت زیاد بخرید. میافتد میمیرد بی چاقو میمانید. گوش نکردیم. ماندیم بیچاقو، پیرمرد افتاد مرد. میگوبند قبل از مرگش یک سفر رفته سوئد دیدن آن یکی بچهاش. خدا کند اینطور باشد ...
آخرین چاقوی من تیغهاش از دسته جدا شد. قایمش کردم تا بدهم آشنای نجار برایش دستهی نو بسازد. پیدایش نمیکنم. دردناکش اینجاست که دوتا اسبابکشی از سرِ این خانه و خرده ریزش گذشت و پیدایش نکردم.
هرجا. توی هر بازار محلی چاقوی دستساز دستهچوبی میبینم میخرم. میدانم بیهودهاست. اما آدمیزاد است دیگر. به امیدِ واهی زنده است. یک روزی، یک وقتی، یک جایی،شاید! کسی چه میداند ؟