من کلاس سوم بودم. هنوز دوتا بودیم ، هنوز بابا بود . اوائل سال 60 مهد کودکِ دانشگاه صنعتی یک هو تعطیل شد . دانشگاه بین خانه و مدرسهی من بود . هفتههای ظهری گاهی لازم میشد به خواهر کوچک سر بههوا ، لباس بپوشانم. خودم آمادهی رفتن به مدرسه شوم. سر راه او را تحویل بابا بدهم. یادم نمیآید آن گلولهی آتش را که ازم حساب نمیبرد، چهطور مهار میکردم . گاهی بابا در میانهی راه به ما میرسید و من را هم میرساند مدرسه. عصر دوتایی میآمدند دنبالم.
بچه بودیم دیگر، گاهی شیطانی میکردیم. گاهی خانه را به هم میریختیم. گاهی جوگیر میشدیم خانه را مثل دستهی گل کنیم . که مامان زودتر از ما میرسد خانه خوشحال شود ... کفِ همان آشپزخانهی دو وجبی را خیس میکردیم تاید میریختیم که مثلن زمین را بشوریم. بازی میکردیم. خودمان را سر میدادیم، تلاش میکردیم حباب درست کنیم عقلمان هم نمیرسید با پودر به سختی میشود حباب درست کرد. آنقدر بازیگوشی میکردیم که دست آخر موفق نمیشدیم کفِ مانده مهار کنیم ، مامان به رویمان نمیآورد که گند زدهایم، میبوسیدمان ... گاهی هم نه! لباسهایمان وسط اتاق بود ، وقت ریختنِ شکر توی استکان چای صبحانه دستمان لرزیده بود نصفش ریخته بود روی زمین. پنیر مانده بود روی کابینت ، دفتر کتاب روز قبل خارج از برنامهی درسی روز وک و ولو مانده بود و سهلانگاریهایی از این دست .
یک روز پر از سهلانگاری دست بر قضا با یک روز سختِ مامان همزمان شد. عصر با مادری اخمو مواجه شدیم. چه میدانم ، شکر پاشیده یا خرده نان روی زمین مورچه جمع کرده بود. خانه در هم برهم بود. اعتراض کرد. که نمیخواهم یک روز زمین بشورید فردایش آشپزخانهی پر از مورچه تحویل بگیرم ، اصلن هیچکاری نکنید فقط به هم نریزید ... بغض کرده بودم، فکر میکردم ما دوتا خودمان، تنهایی خودمان را نگهمیداریم. این کار کمی نیست. ما بچهایم خب. گاهی هم خرابکاری نکنیم که نمیشود ، بلد نبودم بگویم تنهایی سر کردن توی خانهی بدون حضور تو و بابا به اندازهی کافی سخت است ...ما فقط دوتا دختر بچهی 9 و 5سالهایم !
... این روزها مثل همان عصر دلم میخواهد با بلندترین صدای ممکن سرِ دنیا داد بکشم که " ما بچهایم ... بچه، بفهم! "