اسم ترانه " خاتون " است ... مخاطب دارد . پر از " تو " است . اما شاعر خودش را تعریف میکند , نه که به رخ بکشد , فرصت پیدا میکند , بهانه دست میدهد ، تا گوشههای پنهان خودش را تعریف کند . سراغ میگیرد کسی بوده که تو را دیده باشد و به یاد من(شاعر) نیفتاده باشد ؟ همانی را که معنای پناه آخرین است برای این ( اشاره به خودش دارد ) زخمی دلبستگیها ... که نجیب و باشکوه و حیرت آور است اما مثل شکستنِ شاعرِ ترانه بیصداست ... یگانگیِ شاعر و تو / مخاطبِ ترانه طوریست که نمیشود بین عطوفت شاعر نسبت به خودش و خاتونِ ترانهاش ( ترانههایش) فاصله گذاشت وقتی مینویسد :
تو معصومی مثلِ تنهاییِ من
شریکِ غصههایِ شبنم و نور
تو تنهایی مثلِ معصومیِ من
رفیقِ قلههایِ پاک و مغرور
ترانه که به اینجا میرسد ،میمانم! شاعر وقتی از تو میگوید، از کی و چی میگوید؟ تو آینهای هستی که شاعر خودش را در سیمای جانت میبیند؟ پس تکلیفِ زمزمهها، زندگیها و عشقها چیمیشود ؟
حمیدِ هامون جز پرت کردن لنگه کفش، ولو عمدی نشانه رفتنِ گوشهی راستِ چهارچوبِ در ، چه کارِ دیگری میتوانست بکند؟