یک جایی بین سربالاییها و سرپائینیها تاکسی زرد جلوی پایم ترمز کرد. پشت سرم شنیده بودم دوتا خانوم گفته بودند دربست. تازه باران گرفته بود، داشتم تلفنی حرف میزدم، برگشته بودم, ببینم چندتا ماشین دارند پائین میآیند که آمد سمتم و ترمز کرد. مسیرم را گفتم. تاکید کردم دربست نمیخواهم کرایهی یک نفر را میدهم. گفت باشه حالا. در را که بستم چانه زنی شروع شد. گفتم پیاده میشوم . گفت نه، به خاطر کرایه هیچکس از تاکسی من پیاده نشده و نمی شود ... قدری در سکوت راند. خندید. گفت گول خوردم. باید همان دوتای قبلی را سوار میکردم. دیدم داری با تلفن حرف میزنی گفتم تو را برسانم .
خندهام گرفت. پرسیدم گول موهایم را خوردی؟ فکر کردی از خارج آمدهام هرچه بگویی توی سرم تقسیم بر سه میکنم میبینم زیر پنج تا هفت دلار ارزش چانه زدن ندارد؟ گفت دقیقن! فکر کردم "منِ غلط انداز! "پرسیدم آنوقت فکر نکردی اینجا چه میکنم؟ گفت نه اتفاقن. از یک وقت به بعد شبیهِ تو زیاد پیدا میشود این حوالی.
باز فکر کردم " ای بابا ... کماکان منِ غلط انداز " ! دیدم طی کنار آمدن و پذیزش، یک مرحلهای هم هست که نامکشوف مانده. اینکه تو میپذیری ، اما دیگران نمیپذیرند!