یکوقتی هم بود فکر کردهبودی درست دیدی و فهمیدی. دقتِ کوفتیات را به رخ کشیدی. جلوتر هم رفتی ... خیلی جلوتر، از نزدیکتر دیدی. پا فراتر گذاشتی. تشخیص دادی کسی ، چیزی لازم دارد. قبای گشاد پرو نشدهای را هولهولکی، کردی تنِ خودت که مثلن میتوانی همانی باشی که باید! ... اما ، ناگهان یک تکلحظه ، بهاندازهی فاصلهی بینِ دوتا نفسکشیدن، انگار ببینی قبا چه به تنت زار میزند. ببینی کسی، چیزی لازم ندارد، این تویی که لازم داری، لازم داشته باشندت . ملزوم باشی.
هنگاور تلخ و سختیست وقتی که باید بگردی ، ببینی چرا؟ چیشد؟ ... پیدا کنی از کِی و کجا بیمصرف ماندی و حواست نبوده ! اینکه مچِ خودت را بگیری و ببینی آن قبای گشاد را اصلن پشت و رو پوشیده بودی.