شبیه یک قرار نانوشته است با رفیقی قدیمی . انگار میخواهی ببینیاش و خودت را در معرض دیدش قرار دهی. میخواهی ببینی هر کدامتان کجای دنیا ایستادهاید ... میدانی کجاهایش باید/ قراراست به سیاقِ تمامِ دیدارهای قبلی دلت بلرزد و میلرزد،هنوز! حرصت بگیرد و میگیرد، هنوز، دل بسوزانی و میسوزانی، هنوز! ... فقط نمیدانی از کِی و کجا به بعد کی، کدام است ... تو یا او یا آن دیگری ؟
هفده ساله باشی هامون را سر وقتش توی تاریکی سینما بلعیده باشی، یکچیز است. چهل ساله باشی، یکچیز دیگر است . وقتی توی سالن نشستهای، وسطِ همان حلقههای پس و پیش ، هامون چنگزده به آستین کتِ دکتر سماواتی کنار در توالت و تکرار میکند چهل خردهای ازش گذشته هنوز آویزان است ... وقتی که مهشید میگوید " تقصیر من شد ... من ..." ادامهی جملهاش میماند برای بعد از آن نفس عمیق، میبینی تو هم ناخودآگاه برای شنیدن آن دو کلمه انگار به هوای بیشتری احتیاج داری. کیومرث پوراحمد همان وقت، احتمالن چیزی نزدیک به چهل یا چهلو خردهای ازش گذشته بود که بالای مطلبش خطاب به حمید هامون نوشت " حیف از آن زخمها " !