انگاری قابی نیست که کسی نبسته باشد، جملهای نیست که کسی ننوشته باشد، روایتی نمانده که راوی تردستی کند، چیزی را که نمیدانستی،  مثل کشفی که زمان را به قبل و بعد از خودش تقسیم میکند،  بنشاند وسطِ خیالت!  انگار که حنا دیگر رنگ نداشته باشد.  مثلِ یکجور ته کشیدن. 
بعد اینطور میشود که آدمیزاد ، برای حرف تکراریاش پیِ  شنوندهی نو میگردد.