یک وضعیت غریبی هم هست، که اسمش باید ترکیدگیِ دل باشد . دلت ترکیدهباشد ، رکورددارِ اشکِ دمِ مشک هم که باشی ، میبینی سرچشمهاش خشکیده. درازترین خیابان شهر را هم که به هوای سرریز شدن گز کنی، شانس بیاوری یک تک لحظه، هق بیهوایی از یک جایی عمق جانت ناغافل میزند بیرون ! چشمانت اما، خشک و خیره زمینِ زیر پا را میجورد . ترکیدگی دل، سرکردن مداوم و ناگزیر است با فشاری به وزنِ دنیا روی قفسهی سینه .
رفیقِ اکسپرت گفت، برو پیش کسی حرف بزن، گریه کن! کسی که قضاونت نکند. باهاش راحت باشی، همدلی بلد باشد. رفیقِ اکسپرت نمیدانست تنها کسی با او اینقدر ندار هستی، همانیست که نمیتوانی باهاش حرف بزنی که هیچ، حتی از نگاه مستقیم حذر میکنی .