پای تلفنهای سرِ فرصتِ گاه و بیگاه، " عَنایَت " صدایش میکردم. میدانستم احتمالن مادرش - که هیچگاه ندیدمش - و تمام وابستگان مرتبط با مادرش این ریختی صدایش کردهاند ... غروبهای تنهایی سر به سرش میگذاشتم ، وقتهایی که احتمالن بیتلز گوش میکرد یا گلهای رنگارنگ ، بادمجانهای کبابی را پشت و رو میکرد و دلش پر میکشبد آن قدیمها. سر به سر پیشینهاش میگذاشتم و ایمانِ عجیب و غریبش. خدایش را از رو برده بود و آفریدگار با پشتکاری کم نظیر، نم پس نداده بود. میگفت " من میدانم و او" . لیوانم را بلند کردم، گفتم " همپیالهی ما باش " وضو گرفت نمازش را خواند لیوانش را کوبید روی میز ، گفت "پر کنید " .
گفتم" نمیشود ، زرنگی؟ هم بزمی هم رزمی! بلاتکلیفی عَنایَت. هم دنیا ، هم آخرت؟ نترس عَنایَت. خدایت دریدگیِ من بیشتر به دلش مینشیند از تو تکلیف معلومترم. "
گفت " خفهشو ... من میدانم و او "؟
نگفتم خدایت ناخن خشک است. خدایت تماشایت میکند، وقتی آرزو به دل از دنیا میروی. دلم میخواست بپرسم چرا خدای تو زن است و خدای همه مرد؟ خدای تو فقط دل دارد و خدای بقیه دستِ عمل؟ نگفتم. ترسیدم بهرنجد. نمیدانستم خدایش مادر است. آغوشِ بیدغدغه است. بعدتر فهمیدم آن عشقِ بی قید و شرط، آن عطوفتِ بینظیر ، حتی خاطرهی محو و گنگش این همه سال بعد از نبودنش، کجاهای زندگی دستش/ دستمان را گرفت تا گذر کنیم از ناامنترین گردنههای دنیا. بعدتر فهمیدم چرا بود و نبود ! چرا داشت و نداشت!
آخرین ملنگی دونفرهمان ... همین دو ماه پیش ... دستسازِ قرمزِ بارِ زمینِ کردستان ... از این در و آن در گفتیم ، گفت خستهاست. گفت از فکر رفتن دلش شاد میشود. همان دلی که تنگ مادر، پسر خالهی جوانمرگ و خاله است. پیشانیاش چین افتاد. صدایش دورگه شد. چانهاش لرزید. گفتم "دلِ من هم تنگ است. گفتم سی و خردهای سال دلتنگی برای منِ چهل ساله زیاد است." میخواستم بداند خودش تنها نیست که سر میکند فشردگیِ آن یک مشت ماهیچهی تپنده را. نمیدانستم دلتنگی برای خودش چهقدر بزرگ است. نمیدانستم قلب ، قلبِ نجیب، قلبِ پاره پاره ، چه کم میآوردش !