بادمجانها را روی شعلهی بزرگ اجاق گاز کباب کردم. گوجهها را هم ! پوستشان را گرفتم. توی یک ماهیتابه به سیر رنده شده زردچوبه و نمک زدم، تفتشان دادم. سیرها را از توی روغنی که بوی سیر میداد جمع کردم. توی روغن تخم مرغ شکستم، نمک و فلفل! همِ آرامی زدم . زیرش ، خاموش کردم. تفلونش داغان است. حالا بلدم زیرش را که خاموش کنی خودش ور میآید. زرخِ آب بادمجانهای کبابی گرفته شد با گوجهها سرِ حوصله دارند تفت میخورند. هم میزنم . همانطوری که یادم دادی . آنقدر هم میزنم تا مثل حلوا منسجم شود و روغن پس بدهد.
فردا میشود چهل روز. هانی باید الآن سر خاک باشد. قبرت من را عصبانی میکند. خیلی ضایعی که آن ریختی مُردی. این را در حالی میگویم که گردنم را سیخ گرفتهام اما سرم را کج ! بلدی که؟ ... خیلی ضایعی که من مجبور شدم پای تلفن به رفیق جوانیات هفت کوه دریا آنطرفتر تسلیت بگویم. تلاش کنم آرامش کنم وقتی میگفت داشته برنامه میچیده بیاید ایران. با هم بروید رشت را پیاده گز کنید. خیلی ضایعی نیستی تا ببینی چه ترنجِ گردِ رسیدهای نصیبمان شده. با ته ریشت موهای یک خط درمیانش را شانه کنی.
میرزاقاسمی آماده شد. بودی میگفتی پس سیرش چرا اینقدر کم است بعد من میگفتم پیری به بویاییات هم اثر کرده... اما تو پیر نبودی که. آخر همین مردادِ لعنتی تازه شصت و پنجساله میشدی. از پل مککارتنی هم کوچکتر! تازه عاشق شده. "مای ولنتاین " خوانده برای آخرین عشقش ، همین دوسال پیش!
یک بشقاب میرزا قاسمی کشیدهام سر ظهر روز تعطیل ببرم برای همسایهی روبرویی . آن شب که مُردی، بعد از فوتبال ایران و آرژانتین، من توی پله نشسته بودم تا باربد و رفیقش حال خرابم را نبینند. صدایشان میآمد ، افسوس خطای نگرفته روی دژاگه را میخوردند. من پای تلفن بودم وقتی آقایی که از اورژانس آمده بود، تلاش میکرد برت گرداند ، بیفایده بود ... همه چیز تمام شده بود.
آقای همسایه از خانه زد بیرون تا آشغالها را ببرد. من را دید ، ترسید. گفتم تو همین نیم ساعت پیش مردی، یک سیگار روشن کرد داد دستم و رفت.