هانی زنگ زد، میدونستم چه کارم داره. جواب ندادم. مشخصاتت رو با همون یک خط شعر که پیشتر خواستهبودی، اس ام اس زد کنترلش کنم. فینگلیش بود، فارسی زدمش و دوباره براش فرستادم تا فوروارد کنه برای آقای سنگتراش.
موفق شدی. نمیدونم چرا فکر میکردی دلمون به اندازهی کافی ریش نیست که همچین سفارشی به اون بچه کردی . همهی عمر فکر کردی فقط خودتی که زندگی نمیکنی. نخواستی بدونی و ببینی کنار زندگی نکردنت، بچگی نکردیم، جوانینکردیم. زندگی نکردیم . نمیدونی اینکه همهی عمر دلت آویزون باشه برای ماهیتی که قاعدتن میباست بهش گرم باشه، چهقدر بد کوفتیه!
یه خط شعر لعنتی رو نوشتم روی یک تیکه کاغد، چسبوندمش به شیشهی مات جلوی روم تا بهش عادت کنم . نمیخوام گذرم افتاد اونورا ، دلم هُری بریزه ، باید بتونم به لودگی ادامه بدم ... کنار یه عالمه چیز دیگه که دارم بهشون عادت میکنم.
.
.
.
شیشم مهر امسال رو به کل یادم رفت. معذرت میخوام!