سختترین قسمتش را گذاشتم برای چند روز آخر، برای سختترین روزها . ایستاده بودم روی نقطهی صفر مرزی ، بدون نقشه. این نقطهی صفر مرزی که میگویم نه تاسف که یک دلگرمی خوبی توی خودش دارد. داشته و داراییای محسوب میشود که با جان کندن به دست آمده.
آدماست دیگر، پیش میآید یکهو بفهمد " واسه پیدا شدن تو آینه " * هیچ جادهی گمشدنِ حالا سبز هم نه، راهراه یا چهارخانهای جز خودش ندارد ، حتی برای پناهندهشدن .
سرک کشیدم، به همهی جاهایی که یادم آمد توی این شهر خودم را نشانهگذاری کردهام یک وقتی! ... سانتیمتر به سانتیمتر گشتم، وسط همهی کارهای تلنبار شده، توی تمام این روزهایی که هنوز به تاریکی زودهنگامش عادت نکرده ، سرمای ناگهانیاش ممکن است غافلگیرت کند. میدانی!؟ حنی اگر تا جایی که امکان داشته روی جانت آفتاب ذخیره کرده باشی ، سرما وقتی سرمیرسد تنپوش مناسب میخواهد. کاری به این ندارد که لباسهای زمستانی و تابستانی را جابهجا کردهای یا نه!
حالا صبحها توی آینهی آسانسور زنی هست که خودش میداند چهچیزهایی را با خود حمل میکند، چه چیزهایی را زمین گذاشته. گاهی لبخند میزند ، اما آنقدر بزرگ شده که نیاید اینجا ننویسد " اولین پاییز از بقیهی زندگی ... " با احتیاط از صفت تفضیلی استفاده میکند. خیالبافی را کنار گذاشته هیچ حکمی دربارهی روزهای نیامده ندارد، اینقدر میداند که عجالتن مهرش را پس گرفته ، با تمام افسوس ماندگاری که صبر و احتیاط بابت ملالت و ملامت برایش یادگاری گذاشتهاند. دیگر نه نگفتههایش را با خود مرور میکند که سرش باد کند و نه شنیدههایش را واو به واو میجورد. دیگر بس است. میداند آنها خودشان دست به یکی کردهاند که وقت و بیوقت رد هجوم بیصدایشان میماند روی سرامیک سفید ... اینکه ماهش را پس گرفته یعنی بخش ِمهمی از مایملکاش را پس گرفته و این خبر خوبیست. دیروز برای خودش و فصل سرد در راه یک پالتوی قرمز دانهاناری خربد .
* از ترانهی جشن دلتنگی
پینوشت: کسی میداند ترانهسرا وقت نوشتن " جشن دلتنگی " کجای دنیا و روزگارش ایستاده بود؟ کسی میداند قبل و بعد از آن کدام کارهایش را نوشته؟ یادم باشد یک وقتی بنویسم اینجا که بعد از گذر ازشبِ اردیجهنم میبینید چه نعل به نعل جور در میآید!