مهسا بعد از زیر پوست شهر میگفت: " اینهمه سیاهی! مثل روکو و برادرنش. آدم باورش نمیشود این همه پیشآمد ترسناک، پشت سر هم! " من باورم میشد. روکو و برادرانش را ندیده بودم - هنوز هم ندیدهام - اما زندگیای که من شناختهبودم آنقدر سخت و غریب و بیرحم بود که تویش همه چیز ممکن بود، ولی ... - این سه نقطه را وقتی دارم اینجا میگذارم یعنی آه بیهوایی یکطوری کشدار از عمق جانت میزند بیرون، که باید در این چند خط لحاظ شود - بعد از این سیصد و شصت و پنج روز از نیمهی مهر گذشته تا امسال حتی میتوانم بزنم پشت شانهی مهسا و بگویم اینها برای تو فیلم است، برای من اما، خاطره! کسی آنا و خواهرانش را ننوشته و نساخته. مثل طوبا که میزد تخت سینهی خودش که باید بیایی از این تو فیلم بگیری... تازه هنوز عید نشده بود، هنوز سبزهام کپک نزده بود که هول بیاندازد به جانم.
نمیدانم دنیا شوخیاش گرفته بود یا روزگار میخواست بضاعت من را تخمین بزند. یک چیزهایی هستند ترسِ از دست دادنشان از حقیقت آنچه وقتِ از دست رفتنشان از سرمیگذرانی، ترسناکتر است ... اما رعبانگیزتر اتفاقیست که توی تو میافتد وقتی که همهی اینها را دوام میآوری . نشانه را از خودت جدا میکنی به ردش روی جانت نگاه میکنی و ساکت و آرام دلترکیدگی را چله مینشینی. وقتی چله سر میآید ، میبینی نشستهای رو به جماعت سیاه پوش ، چله به چله. داغ به داغ!
.
.
.
آدمیزاد اما، دوام میآورد ... آنا هم دوام آورد . فردا که بیاید چهل و یکساله میشود.