هر کسی تک فریمهای محوی دارد برای پناهندهشدن. مثل گرمای غیرمنتظرهی آفتاب، درمیانهی فصلِ پریدهرنگ. مثل تکیهی تمام قدِ سری که به زانویی میرسد قاب شده میان جمعی الکیخوش اما دو جفت چشم این میان خیرهاند به دانای کل. منتظر حرکتی ، معجزهای، چیزی. مثل دست بزرگی که دستت را گرفته از خیابان ردت کرده . مثلِ لبخندی بیهوا، که از توی ویزور دوربین دیدهای قبل از زدن رویِ شاتر. مثل طنین اسمت از حنجرهای خفه که تنها بسامدِ کلاهِ آ مانده توی نامههایی به تاریخ میلادی از سرزمینهای دور. مثل دخترکی یا موهای فرفری کنار ژیان آبی زیر نور مهتاب، برِ خزر. مثلِ بادِ سردِ سبکِ نورس و نوبرانهی پائیزی که بید مجنونی را تکان داده بالای سر نیمکتی دور از محوطهی بازی پارکی آشنا، مثل ردی روی سرامیک سفید ... مثل سکوت و بوقِ ممتد ...