سالها پیش خطاب به اراذل فاضل و شنگول، از خودش اینطور نوشته بود " گناه پدر بر دوش و فرجامِ کار در آغوش " آخرش را هم اینطور تمام کرده بود "باید صبور بود ، که هستیم " ... که بود ! زیااااد . با همهی آن سنگینی بار بر دوش و در آغوش !
همبازی و همراز بچگیهایش چند وقت پیش میگفت "فصلِ دروی ما رسیده" ... به همین صراحت و تلخی که لرزه به تنت میانداخت . بخیلتر از زندگی سراغ دارید؟ آن صدای رسا که به وقتش با ناز و رندی برایمان میخواند را چهطور پسگرفت؟ چهطور هر بار بهار، گوشههای ترسناکی از فقدان را شیرفهممان میکند ... شاید بزرگترین گردنکشی امروز این باشد که به سوگ و سوگواری تن نداد، به جایش زندگی پرتلاش و ثمرش را جشن گرفت و یادمان بماند " باید صبور بود ... که هستیم ".
فقط هنوز نمیدانم/نمیدانیم، چهطور!
چهوقت رفتن بود، آقا مستفا ؟
No comments:
Post a Comment