از این آدمهاییست که پیِ مریضی را نمیگیرند . در واقع پی نشانههای هیچ اتفاق بدِ پیشرویی را نمیگیرد ؛ این اصلن از مثبتاندیشی نمیآید ، بیشتر حذر از مواجهه است . یکهو وا میدهد . دقیقن جاهایی که باید پیبگیرد "ترسم بشم بیدینم ایچی ایسه ، تی سرِ فیدا " گفتم اعصاب ندارم بیخبر روبرو شوم . ترجیح میدهم آمادگی داشته باشم. میدانی که ! ما هیچوقت آمادگی عزا ، عروسی ، عید ، محرم و خوشی و ناخوشی را نداریم .میتوانی دست کم ما را در این موقعیت قرار ندهی ، گفت میداند ، بعد توضیح داد "دوست دَرَم زنده بمانم، باربد و ترنج جوانیه بیدینم . نخوایم بیمیرم . زندگی قشنگه "
گفتم؛ میدانم . چند وقت پیش برایش گفتم که چهطور میبینمش ، بعد از مرگ بابا ... گفت درست میگویم ، برایش گفتم آنچه که میبینم ، چه تحسینبرانگیزست! چه غریزی، بالغ رفتار میکند. بعد گفتم ما سه تا خواهر و حتی باربدک از فقدان بابا چی یادگرفتیم . اینبار او گفت که میداند .
میدانم که میداند اما از آن آدمهاییست که همهی چیزهایی که میداند ، الزامن به وقتش یادش نمیآید . باید یادآوری کنی. دوست ندارم بگویم انگار که بچه ... والد ، بچه نمیشود . نباید باشد ، نیست ! شاید این منم که الان جایی قرار گرفتهام در میانه . در همین برههی حساس کنونی ، عزیزترینِ عزیزانم ، مامان شصت و هفت ساله و باربدک بین چهارده و پانزده ... این وضعیت یک هوشیاری دائم میطلبد . همین وضعیتی که انگاری ابتدای میانسالیست . خیر است لابد !