یک عمر گفتیم عروسیهایمان گریهدار و عزاهایمان خندهدار است . مثل همین شب سالت ، فرداشب ، شب سال توست. لعنتی بالابلندم! نمیدانی چهقدر کوفت است کبیسهی عزا بیفتد به چیزی مثل جامِ جهانی و یکی از معدود خوشیهای بیمنت دنیا اینطور دل آدم را جمع کند، تو اما تویی و ما ... ما ! آنقدر بد مُردی که چارهای جز لودگی با مُردنت برایمان نمانده . فرداشب ، شب سالت، ایران یک بازی مهم دیگر دارد. یادت هست حتمن ، انتهای آن بازی و نمایش خیرهکنندهی ایران جلوی آرژانتین تلفن زدیم به مهشید ، ناهید، سهیلا و سلماز، گفتیم تمام کردهای ... برای رسیدن به خیابان تقوی، پشت ترافیک جماعت قدردانِ بازیِ باخته، مانده بودند. عین ما، پشت سر زندگی پر از شکست و تلاش بیهودهات. از فردای آنشب، هیچوقت برای کسی نگفتم که چهقدر هولناک بود سراغ ریحانهی دو هفته زائو رفتم و قایم باشک چندساعته را تمام کردم . بابا مرد ، همین ! و نگفتم و اصلن کسی حواسش نبود و نمیدانست که سه روز بود، حلقهی حرمت شکسته را بعد از نوزدهسال از دستم درآورده بودم. وقتی دیدم وسط آن حباب براق و درخشان ، وفاداری ، ماهیتِ کشکیست که آدم از مد افتادهای که من باشم، جدی گرفتهام و بس! یک عالمه چیز را بدون اینکه بدانی گذاشتی و رفتی .
وقتی مُردی به خودم قول دادم مثل تو نمیرم. حالا اگر قصهها و روایتها و خیالها راستاند، نخواه که مثل تو بمیرم .