ده سال پیش همین روزها همسایهی کوچه پشتی ما بود. دو سال و نیم قبلش ایمیل زده بود به آدرس ایمیل رسمی وبلاگ. برخلاف بقیهی آن جماعت طاق و جفت که سر کلهشان از عجیبترین جاها با ناباورانهترین و مضحکترین لحن دنیا پیدا میشد. که راستی خودتانید؟ واقعن اینطوری هم میشود مگر؟ اصلن مگر وجود دارد؟ نخالهترینشان از جای داغانی مثل یاهو ۳۶۰ آمد. من یک خط درمیان جسته و گریخته اخبارشان را میشنیدم. بگذریم! ایمیلش عجیب بود. پر از قرابت. گیرم از جنسی دیگر... من رفتم سر قرار! یک جایی بالای انتشاراتی سر فاطمی گمانم. یادم میآید همان شب کتاب رهی معیری را خریدم آمدم خانه، آتش کاروان یا یک همچین چیزی. باربد سه ساله بود.
خانه عوض کردیم، زندگی ساخت توی کوچه پشتی. در تدارک زندگی روی مرا کم کرده بود. فقط ملزومات. رهاییاش حسادتبرانگیز بود. وقت مهاجرت که رسید با خودش رفتم چندتایی بشقاب میبد برایش گرفتم. نمیدانم اینهمه خانه ساخت و خانه ول کرد هنوز داردشان یا نه. بینیاز غریبی بود/هست، فارغ از تمام بایدها و نبایدهای دنیا. اما متصل به اصول خودش.
۲۳ خرداد ۸۸ تلفن زد، با ۸/۵ ساعت اختلاف زمانی که یعنی چه؟ نتیجهی انتخابات را میگفت. که ما تازه برگشتهایم از حوزهی اخذ رای، هنوز لباسمان را عوض نکردهایم. این نتیجه یعنی چه؟
بارها همه چیز را از یکجایی بهبعد، از صفر، منفرد تک و تنها شروع کرد. یارش جای بدی از قصه جاماند. بدجوری ازش جاماند. شکست و صاف ایستاد. شد و نشد. توانست و نتواست، اما باز دوباره توانست. پرنسیب را بلد بود یعنی چه! حتی وسط تمام جسارتهایش. ترسخورده و نترس. بر که میگردم میبینم ویژهترین آدمیست که میشناسم. همه چیزش از خودش شروع شده. سرمایهی یگانهاش عطوفت بیدریغ والدینیست سالخورده که همهی حسرتم برایش اینست کاش تهتغاریشان نبود. کاش دست کم با وحشت دائمی سن و سال و سلامتیشان سرنمیکرد.
رفیق عزیزم، نازک و شکننده با هیولای نامیمون و وقتنشناسی پنجه درپنجه سر میکند این روزها! اما مثل همیشه برازنده و وظیهشناساست و چیزی را متوقف نکرده.
نگفتهام، نمیداند هر شهریور یاد شهریور ۸۷ میکنم. قرار بود هماهنگ با هم چیزکی بخوانیم. کتابهایی که من بازشان نکردم را خواند و امتحان داد و رفت. گفتم که، توانا و پذیرا توانست. تمام قرارهایش را حتی از یک جایی به بعد با وزن دنیا روی قفسهی سینه پیش برد. وزن دنیا روی قفسهی سینه را بلد بودم یعنیچه. آن توانستنهای او از من اما برنمیآمد. از تجربه از برچسب از هیچی، نمیدانم ترسید یا با دل ترکیده خودش را جمع کرد. اما پخش زمین نماند، جمع و جورش کرد.
رد این روزهایش باید توی این صفحه میماند. نمیدانم اینجا را میخواند هنوز یا نه. این روزها دستم از همهی دنیا کوتاه. کتابهای ده سال قبل را درآوردهام. آن کار ناتمام را به یکجایی برسانم. شاید ... شاید ... شاید، قدری از چیزی که نمیدانم چیست را سمتش روانه کنم. تلاش را دوست دارد پس تلاش میکنم. تنها چیزیست که از این ماهیت مستاصل و دوری که منم، برمیآید.
No comments:
Post a Comment