اول راهنمایی که رفتم شیفت مدرسهمان متفاوت شد. من صبحی بودم، ریحانه بعدازظهری. مامان همهش سر کار بود و بابا که کلن دو سال بود نبود و قرار بود تا دو سال بعدش هم نباشد. ریحانه لج کرده بود که مامانهای بچهها میآیند دنبالشان، گفتم خب من گاهی میآیم. جدی میرفتم . کیفش را میداد دست من، مثل باقی بچههای مادر دنبال آمده، جستوخیزکنان چند قدم جلوتر از من،با سرخوشی و بازیگوشی حرکت میکرد. نگاهش که میکردم نمیفهمیدم چرا باید اینکار را بکنم. فقط میدانستم دارم انجامش میدهم. فکر میکردم یکی باید اینکار را برایش انجام دهد مخصوصن حالا که شرایط اینطور است، فرقی نمیکند کی. مثل کتابهایش که جلد میکردم. دفترهای زشت سهمیهای که برایش خط کشی میکردم، یک طرفه با فاصله از لبه و خیلی چیزهای دیگر ... یک نقشهایی برای تو نوشته میشود، نظرت را نمیپرسند، حتی برایت توضیحش هم نمیدهند.
این روزها وقت نقشیست که خودم ننوشتم اما منتظرش بودم. برای دیگران خبر است برای من اما خاطرهی جدالی طولانی و جوابش انکاری بیشرمانه که هشت، نه سال پیش شروع شد. حالا نقشم، دربرگرفتن پسر نوجوانی که شرمگین است و سرخورده. طی این چند سال آخر فکر میکرد مادرش خیال میکرده، بعدتر امیدوار بود که خب مادر اشتباه نکرده امااینطور نخواهد شد. آخر قصه الزاما سناریوی موعود نیست.
قدش بلند شده. پشت لبش سبز شده. درس و مشقش سنگیناست، با دلتنگی دائمی سر و کله میزند و حالا، روی همهی اینها، شرمگین است. شرمی که مال او نیست. حتی نمیتوانم این را برایش بگویم. شبها برایش آشپزی میکنم. از راه که میرسم با تلوزیون ورزش میکنم . سریع چایی دم میکند برایم آب میآورد میگوید آب بخور وسط ورزش خوب است. از شوخیهای معلم جوان ترکیبیاتش میگوید، به شوخیهایی که گاهی نمیفهمم میخندم. من برایش از کارم میگویم. از آخرین اپیزودهای پادکستهای مشترکی که دنبال میکنیم میگوییم. جدول لیگهای اروپایی را بالاپایین میکنیم. با هم چند اپیزود فرندز تماشا میکنیم. بهش شب بخیر میگویم به چشمهای کم فروغش نگاه میکنم توی دلم میگویم. تو هم بالاخره یک روز از شرمی که مال تو نیست، خلاص میشوی بچهجانم.