وسط شلوغی ورودی بخشجراحی با چشمای ترسیده، نگاهش دنبال کسی میگشت که ببیندش، دید دارم نگاهش میکنم، اول لبخند زد بعد سری به تاسف تکون داد، بغض کرد سرشو انداخت پایین. ده دقیقه بعد وقتی روی برانکارد منتظر بود ببرندش اتاق عمل رفتم پیشش ، گفتم نگران نباشه. اینجا همه مراقبش هستند و دکترش کارشو خیلی خوب بلده. جراحی سنگینی بود اما عالی تموم شد. صبح رفتم توی آی سی یو پیداش کردم، گفت؛ خیالم رو راحت کردی قبل از عمل. همسن مامان بود. حرف میزد دیدم مثل مامان میترسه از دوا درمون، با همون افسوس بابت اینکه مراقب خودش نبوده. میترسیدم این نزدیک شدنم حرفهای نباشه. غلط باشه. اما نتونستم نرم نبینمش.
از اون شب، یکم مهرماه، فکر میکنم یکی باید تو بیمارستانها کارش این باشه، نگاههای نگران رو ببینه چند دقیقهای وقت بذاره، دستی به شانهای بکشه. ترسی رو سبک و دلی رو گرم کنه.
حالا این بخشی از شرح وظایف کار جدیدمه و ازش لذت میبرم. دیروز مترون بیمارستان دنبالم میگشت که بگه زائوی اتاق ۲۰۶ اشکش بند نمیآد، بهش سربزن. رفتم بچه رو داد بغلم. دلش میخواست بره خونهی خودش، اما قرار بود بره خونه مادرش، جماعتی از شهرستان برای دیدنش اومده بودند. حوصله شلوغی نداشت از تنهایی با بچه، از اینکه خوب شیر نخوره قندش بیفته، میترسید. آینهی تمامنمای تداخلِ هجوم عطوفتی ناشناخته و درک تازهی مسئولیتی بزرگ. مستاصل بود. اشکش بند نمیاومد. براش از چیزهایی گفتم که آدما برای بقیه تعریف نمیکنن اما واقعیت داره و همهی مادر پدرا یاد میگیرن باهاش چهکار کنن. براش چندتا خاطره از خرابکاریام تعریف کردم. اشکش بند اومد. بچه رو دادم بغلش. هنوز هم نمیدونم حرفام درست بود یا نه. اینجور وقتا دلم میخواد سواد درست درمون داشتم. حالا هی میگردم، هی میخونم، هی میترسم و هی کیف میکنم از این بخش از شرح وظایفم تو کار جدید. اونقدر همه چیز نیاموخته پیش میره که حتی توی انشای این خطوط هم اومده. نمیتونم اینا رو با غیر از این لحن تعریف کنم. بعد از بیست و چاهار سال برگشتم بیمارستان. هیچوقت فکرشو نمیکردم.