بچه که بودم عموما ریش و سیبیل نداشت. بیستسال آخر گاهی سیبیل ، گاهی سیبیل و مختصری ریش و گاهی مثل قدیمها بود. موهایش در زندان سفید شد بعد از زندان ریخت, در عکسهای جوانی گاهی خط ریش چکمهای داشت با آن موهای سرکش هیپیوار.
یک هفتهاست هر چه فکر میکنم یادم نمیآید آخرین بار در کدام وضعیت بود. روز دفن رویش را که باز کردند از گور فاصله گرفتم. نگاه نکردم . گمانم دوشنبه روزی بود, شنبهاش تمام کرده بود پنجشنبه برای آخرین بار دیده بودمش. تنها شعف چشمهایش یادم مانده بابت تولد ترنج. بابای دختردوست ما دوباره دختردار شده بود, آن هم آن بچهی گرد و درشت و رسیده. رفته بودم تا کادوی زایمان ریحانه را بگذارم پیششان. گفت همیشه حواست هست. گفتم حالا نوه دختر هم داری, از ته جانش گفت آاااخ . مالش دلش توی صدایش دوید. میدانستم دارد مجسم میکند چند وقت بعد , چند ماه بعد یا شاید حتی دورتر را. ناهار را پیششان ماندم. دستم را قایم کردم. ندید حلقه را درآوردهام. راستش بهتر !
صورتش را آخرین بار یادم نمیآید، نمیتوانم از ریحانه و هانیه بپرسم, به هم میریزند. اینجا را هم نمیخوانند.
چند روز پیش یک عکس بریده تمام قد ازش پیدا کردم لای کاغذ پارههایم. عکس روی آینهی هفتسین پایان سال باد, سال بد... سبزه دستش بود. سیزدهبدر ۸۶ شاید هم ۸۵ . بی ریش و سیبیل. از آن روز دارم خل میشوم وقتی مرد چه ریختی بود؟ یادم نمیآید!