برای مامان تعریف کردم که چه کار کردم. از ته دل خندید. گفت «مار تی بیعرضه جان ر بیمیره»
ما رشتیها یک جمله داریم که ترجمهاش این میشود که؛ «زبان لال را مادرش میفهمد.» لالم . مامان میفهمد اما، این دورترین گزاره بود, بیست و خردهای سال پیش همین روزها. همان مامان که یک روز دستنوشتهی من را در دفتر صد برگ جلد سرمهای نفهمیده بود. مدعیالعموم و شاکی خصوصی بود . یکجا!
گفت بیا ببرمت نیکوصفت, دوتایی. یک عالمه حرف دارم. بیا بگو کی دنیا این ریختی شد؟ گفتم تا آخر هفتهی اول اسفند به من وقت بده. میآیم برای پناهندگی. گفت منتظرم. گفتم دعوایم نکنی یک وقت؟! گفت توهر کاری بکنی درست است.
دارد میشود پنج سال که گاه بی گاه همین را میگوید. اما من, حالا به شنیدنش بیشتر از هر وقت دیگری احتیاج دارم. قبل از گذاشتن گوشی گفت: یک زندگی داری آنا , نترس !
گفتم نمیترسم مامان! یک چیزی رگ کرده، که ترسم را ریخته.
دوباره گفت: مار تی بیعرضه جان ر بیمیره! درد و بلا، مار دیل! من تی امره بوزرگ بوستم . تی امره مادر بوزرگ بوستم. ننی یعنی چی.
توی دلم گفتم ؛ گمانم میدانم !