رسیده به سنی که به تناوب نزدیک و دور میشود. نزدیک میشود یادداشت برمیدارد, دور میشود خودش را غرق میکند. انگار قلمرو تعریف میکند که حواست باشد آناجان, ( مامان به کل از دایره لغاتش رفته، همیشه آناصدایم میزند, هنوز از شنیدن این آنا کیفور میشوم) یافتههای خودم، نوجوانیام را میسازد حالا گیرم تو چاهارتا اشاره کرده باشی. گاهی میگوید وقت نکرده چیزهایی که براش میفرستم را گوش کند، اما میبینم همان حوالی جستجو میکند دانلود میکند, و، به ندرت البته, سوال میکند.
برایش تعریف میکنم من توی خانهی بیکتابخانه بزرگ شدم. کتابهای موجود یک شبی سال شصت و یک، قیچی و ریز ریز شد و جایی دور تر از خانه رفت قاطی زبالهها. اما این شانس را داشتم چیزهای خوب بشنوم. شوهرخالهی همیشه مغضوب، همان آفت همهی خوشیهای ناچیز ما، کنار آن دست بزن، آرشیو قابل توجهی داشت. از پل ماریوت، ریچارد کلایدرمن گرفته تا مت مونرو، جو داسین و یک سیستم صوتی حسادت برانگیز کامل و چند تکه، دگمه پاور را که میزدی شیشههای قدی پنجره هر دو طبقه خانهی انتهای نورگستر, کوچه نورافشان ، میلرزید، عین وقتهایی که یک جای تهران بمب میافتاد. با همان روی نوارهای سرود و سخنرانی برایمان قصههای سوپر اسکوپ را ضبط کرد. بابا بین اولد سانگهای دلبر، گلهای رنگارنگ بیتکرارش و یک مدل پاپ وزین در تردد بود. خالهی جوان و قشنگ متولد ۴۲ , واقعن چهل و دو, نشسته میان گوگوش، فرامرز اصلانی، گلوریا گینور و الویس پریسلی کتاب منطق سال چاهارم فرهنگ و ادب، میخواند برای امتحان نهایی. دایی معتاد و بیخبر از همه جا با داریوش نئشگی میکرد و خماری میکشید ... فرهاد و فریدون فروغی را خودم لابلای صفحههای سیوسه دور بابا پیدا کردم یازده ساله بودم ، هنوز گرامافون بابا سوزن داشت.
متقاعد میشود و نمیشود . حرف میزند و نمیزند. اینها مهم نیست. دائما دارد به چیزی گوش میکند. این مهماست . بچهام جادو شده. وسط عدد و رقم و فرض و احتمال و ترکیبیات و جبر، جادو شده. بیش باد!