چند ساعت مونده به تحویل سال خواهرم زنگ زد که؛ « اورژانس اومد، الان بیمارستانیم، مامان!» و من وسط سر خوشی سرسبزترین هفتسینم، روسری قرمز گذاشتم رو فرفریام، رژ قرمز زدم، یک بغلی هم پر کردم که خب تحویل سال بیمارستانیم و راه افتادم.
گویا اوضاع تحت کنترل بود و جای نگرانی نبود . همه تحویل سال سر از خونه مامان درآوردیم. اونقدر تلاش کردیم که کلن خودمون رو بزنیم به اون راه که فرداش له و لورده هر کدوممون یه گوشه افتادیم .
اما اون چند ساعت چیزای مهمی حالیمون کرد... در درک فقدان، لمس مختصاتش به جایی رسیدیم که توش طمانینه و آرامشی هست. اینجا، این نقطه، غنیمته... گفتن ازش شاید درست نباشه اما تمام دغدغهام این بود که آنا ... هانیه رو مراقبت کن، هانیه میگفت فکر کردم هانی، همینه دیگه! میترسیدی پیش اومد. دیگه نترس. ریحانه شام پخت که یا بیاره بیمارسنان یا خونه مامان. هر سه، آرام و مسلط.
سال که تحویل شد همه از ته دل خندیدیم. میدونید!؟ گاهی همه چیز اونقدر واقعیه که جایی برای بازی با کلمه نمیمونه. شب وقت خواب فکر میکردم همینه! همینقدر واقعیه. رک و پوستکنده و بیملاحظه و سرزده... روئینتنی میطلبه... گمونم شدیم .