.
جعبهها رو آوردم پایین، کارنامهها روزنامههای کنکور ، عکسهای پرسنلی، زندهها، مردهها. به باربد میگم این عکسهای بابا رو گمونم فقط من دارم. یا قصههاشو فقط برای من تعریف کرده یا تصویر محو خاطرهها فقط تو ذهن من مونده . مثل عنایت با سبیل دسته موتوری، عنایت وقت پاسپورت هفده سالگی، عنایت وقت سربازی ( صدام میلرزه جملههامو درز میگیریم . میفهمه طبعن)
میپرسه من چهکار کنم ؟
میگم کاری نکن که من معذب شم و فکر کنم باید خودمو جمع کنم که تو نگران نشی. پی اس فور بازی کن.
میپرسه راحتتری؟
میگم آره
گفت قول میدی تا آخر شب به من فکر نکنی ؟ راحت باشی؟
گفتم فکر نمیکنم اما بار از روی دوشم برداشتی
نگفتم پوست انداختم ، نگفتم این سی و یکم خرداد نقطه عطف بود، پنج ساله مطمئنم تنها مرگ نیست که چاره نداره . اما حالا درمانده از سنگ قبرت حذر میکنم . نگفتم عددهای رند چه عجیبن . نگفتم چه بیچارهام جلوی حجم نبودن. نگفتم فکر میکردم چیزهای بدتری از مرگ داریم . اما گذر میکنی، دوام میآری، خلاص میشی، بار هستی تناسب پیدا میکنه، وزن بودنت تقسیم میشه، خودتو از نو تعریف میکنی، اما مرگ ... کریه و بیرحم حالیت میکنه همینه که هست. «بابا مرد» این تلخترین قصهی دو کلمهای دنیاست... با یک فاعل و یک فعل که نمیدونم این فعل لازم محسوب میشه یا متعدی، اما بیظرافت و صریح. خبر میده از واقعیتی تلخ که قرار ما نبود. قرار ما این نبود عنایت.