با دم برس رنگ مو، خط میاندازم کنار شقیقهام یک دسته مو سوا میکنم. ریشهی موهای کنار شقیقه/ یادرستترش نیمهی جلویی کاسهی سر، بدون اغراق یک دانه موی غیر سفید ندارد. دست آخر نفهمیدم ارث بود یا زندگی یا هر دو. این اواخر کلافهام کرده.
بعد از چیزی نزدیک شش سال میروم پیش پزشکی که باربد را دنیا آورد، پرسید این همه وقت کجا بودی؟ برایش تعریف کردم. مبهوت و ناباور نگاهم کرد. سر تا پای پروندهام از سال ۸۱ تا ۵/۵ سال پیش را جورید. پرسید واقعن؟ گفتم برای تو آقای دکتر عزیز، پشت این میز قصههای این چنینی عجیب است؟ گفت راستش نه ! اما گاهی، مثل پروندهی تو، بله عجیب است. خب گاهی انتظارش را ندارم. گفتم خبر خوب این است که من امروز حالم بهتر از آخرینباریست که هم را دیدیم، آن پسر بچهای هم که کمک کردی دنیا بیاورم از همهی خیالبافیهای من خواستنیتر و هم از آرزوهای محالم جلوتر است. گفت این بین زنها عجیب نیست (سرش را تکان داد و اضافه کرد) یادشان میرود که این کافی نیست. زنها عجیباند گاهی. اما اگر مشخصا تو اینطور میگویی، میخواهم ببینمش. قول دادم ترتیب این ملاقات را بدهم.
میپرسم، خب حالا آمدهام بدانم چه کنم؟ میپرسد چی را ؟ میگویم آمادگی و احتیاطهای میانسالی در پیش را ! با عطوفت غریبی نگاهم کرد، گفت منشی آزمایشها را مینویسد. انجام بده، یک ماه دیگر اینجا باش ببینمت، گم نشوی باز! قول دادم.
شب توی دفترم نوشتم؛ گم نشوم باز!