همیشه از اینجا شروع میشود که شروع میکنم به نوشتن دخل و خرج، بعد کرم مرطوب کننده و کرم دور چشم، اسکراب کف پا را میگذارم دم دست، فیلمهای روی هارد را میجورم لیست برمیدارم، سه تا کتاب با سه جان متفاوت میگذارم دم دست پارچههای منتظر دوختن را بالا پایین میکنم (که نمیدوزم) نخ دندان یادم نرود. لیست خرید بر اساس صورت وضعیت پخت و پز احتمالی هفته آینده برمیدارم، دست آخر میروم روی وزنه ... این تعیین کنندهترین عنصر برای عزم جزم است اگر حتی دویست گرم به خط قرمز مانده باشد دنیا درخشان میشود. فشنگ جوهر خودنویس قرمز لامی قشنگم را عوض میکنم. سه سال پیش باربد تولدم برایم گرفته با دفتر دلبری که میدانست سر شوقم میآورد . اولش نوشت تقدیم به نویسندهی عزیزم آنا، توی گوشم گفت آنقدر یادت مئآورم تا یادت بماند باید بنویسی، چند روز پیش میگفت قدر دغدغههایت را بدان... عصر همان روزی که توی حیاط مدرسه منتظر مانده بود تا پدرش از جلسه مدرسه برگردد. گویا دل توی دلش نبود. بهم گفته بود ترجیح میدهم تو بیایی، گفتم تو یک وضعیت با پدرت لازم داری که برای تامینش پدرت باید به آن جلسه برود و نگرانیهایش(نگرانیهای درستش را) کنار بگذارد به سیستم و تو اعتماد کند. فکر کن داری کمکش میکنی تا کمکت کند. آدمها لازم دارند خلاصی از نگرانیهای فرساینده را. وقتی برگشت خانه بغلم کرد گفت تو نابغهای آنا، از کجا میدانستی بهتر است او بیاید جلسه؟ گفتم چون خودم پارسال همین نگرانیها را آنجا زمین گذاشتم. ما (والدین) هم مثل تو اولین بار است در این موقعیتیم. کمک لازم داریم تا درست کنارت باشیم. شاید پدر و مادرها بهش اعتراف نکنند اما از بچههایشان همچین مواقعی بیشتر دلگرمی لازم دارند. ترس از اشتباه کشنده است و ترس از غلط رفتن وقتی والد هستی کشندهتر. اولین بار است در این موقعیتیم و باید بهترین خودمان باشیم، این منصفانه نیست اما همین است که هست. و سخت است. حالا برو، داریمت مثل کوه... محکمتر بغلم کرد. گفت حالم خوباست حالا میفهمم چرا شما دوتا مثل این راه را نرفتید. مثل خودتان نداشتید... قلبم محکم کوبید که میفهمد. این آخری را بهش نگفتم.
آنشب سبک خوابید. تماشایش کردم ، دفتر و خودنویس را درآوردم یادداشت کردم. همه چیز را . با تمام جزئیات.
آخرش نوشتم یادم باشد دوچرخه را بدهم سرویس. (هنوز ندادهام) باید با کیفیت قابل قبولی زنده بمانم، حالش را ببرم، حال این عیش بیمنت را!
پ.ن ۱: چند روز بعد, باز هم وقت صبح بیدار و راهی کردنش دعوایمان شد.
پ.ن۲: اینها را اینجا نوشتم چون این صفحه (صفحهای که حالا ۱۷ ساله است) شاهد من است.