من، همان آدم عاشق نیمسال دوم، حسابش از دستم در رفته چند سال است این شش ماه را، حتی مهر، ماه تولدم را، با بیزاری سر میکنم. کفش و لباسهایم برای این نیمه پر و پیمانتر است، اما میلرزم و جلوی پوشیدنشان مقاومت میکنم. اطلاعرسانی مسئول ساختمان مبنی بر راهاندازی شوفاژها را ندیده میگیرم که هیچ، تا آخرین لحظه دو پنجره روبهروی هم خانه را باز نگه میدارم. بهانهام ایناست که تازگی هوا از دمایش مهمتر است، حتی روزهای هشدار آلودگی هوا. شاید هم میخواهم بگویم مغلوب نشدهام. برای من، سرما و اعتراف به آمدنش همهی حسهای بد را تشدید میکند. ترافیک، خستگی، گرسنگی، بیپدری، هفتههای هورمونی، اضافه وزن، بیپولی ... همه چیز در سرما یکطور دیگر است. سالها بود میدانستم جان فصل سرد ندارم _ باید همینجا، اگر درست یادم مانده باشد، وقت دو یا سه سالگی باربد، نوشته باشمش_ گمانم اما همهچیز از شش هفتهی پایانی آن سال، طور دیگری شد. از آن نیمهی بهمن عجیب و آن روز برفی ترسناک وسط لالهزار.
سالهاست آفتابگردانم، با همان سرگردانی!
عکس: گوشی موبایل آنروزها ، سامسونگ S4 مینی، چاهاردهم شاید هم پانزدهم بهمن ۹۲/ لالهزار/ گیلانهی دوم، در تلاش برای ناامیدترین امید دنیا