فردا میشود یک ماهگی وقایع آبان ۹۸. اینجا همیشه همهچیز سخت بوده، اما این یکماه انگار مشغول همزیستی با دیوانهسازهای آزکابانم، درستترش میشود مشغول زندگی نکردن، نفس نکشیدن، خفگی، خشم و ناامیدی بیسابقه.
بیست و پنجم آبان با برف شروع شد، آنقدر لحظات اولیهی برف آن شنبهی آخر آبان، دور و بعید است که انگار برف پارسال بود. قدر هزار سال گذشت، هزار سال سیاه.
میدانم میگذرد (میدانم؟ میگذرد واقعن؟) و دوام میآوریم (میآوریم ؟) اما دست آخر، جانی از ما باقی میماند؟