.
برای اولین بار با هم اینطور قرار گذاشتیم که با تاکسی تکه تکه خودش را برساند به کافهای نزدیک محل کارم. به نظر شاید خیلی دیر بیاید اما قواعد دنیا عوض شده. من خودم ۱۰ ساله بودم خواهرم ۶ ساله. از ملاقات بابا برمیگشتیم توی پارکوی سوار اتوبوس شدیم. مامان گمانم توی توحید پیاده میشد که برگردد سرکار. بیمقدمه دوتا دانه بلیط گذاشت کف دستم و گفت ایستگاه بعد پیاده شویم با اتوبوس آزادی برویم تا ایستگاه بعد از نورگستر که میشد نزدیک دانشگاه صنعتی. بعد پیاده برویم تا خانه. از تلفن عمومی روبهروی بقالی حسینآقا زنگ بزنیم اداره خبر بدهیم که رسیدهایم. هر وقت یادم میآید چهقدر ترسناک است که «مجبور» باشی روی توانایی امتحانپسندادهی بچهات برای اولین بار حساب کنی، قلبم فشرده میشود، برای ترکیب نکبت آن اجبار کوفتی و دل آویزانش.
حالا اما وقتی بچهات را تنها روانهی خیابان میکنی نگران اشیا همراهش هستی مبادا برایش خطر ایجاد کند. مثل همین گوشی موبایل که اتفاقن قراراست کمک کند همیشه در دسترس باشد، یا لپتاپی که همیشه توی کوله همراهش است، ساز حجیمش اگر همراهش باشد و همین چیزهاست که همه چیز را به تاخیر میاندازد یکهو به خودت میآیی که نکند دیر شده باشد؟
حالا در این چند روز باقیمانده تابستان خیلی کوتاهش مشغول خیابانگردی و تمرینایم، که مثلن اگر قرار باشد اسنپ در کار نباشد از هر میدان اصلی شهر خودت را با کدام تاکسی خطی به نزدیکترین میدان به خانه و از آنجا به خانه برساند و چیزهایی شبیه به این. هرچی یادم میآید که بهتر است زودتر امتحان کند، یادداشت میکنم که از قلم نیفتد. با مترو تنهایی خودش را به فلان جا برساند طوری که مجبور باشد حتمن خط عوض کند. لیست بردارد چند تا لامپ از کدام مدل باید بگیریم لامپهای سوختهی خانه را عوض کند. لوله دستشویی قدری گیر وگور دارد خیلی کم، آنقدر که با این محلولهای لولهبازکن باز میشود اما فکر میکنم بالاخره باید باز کردن و تمیز کردن آن کوفت را یاد بگیرد - من هم یاد بگیرم- پختن چند جور غذای کم دردسر، اطو کردن پیراهن، لیست برداشتن از ملزومات خانه و خرید کردن ... بعد به خودم نهیب میزنم چهت شده زن! چرا تندت گرفته؟ نمیدانم.